دیر زمانی آتش در دهانت حمل کردی.
دیر زمانی همانجا پنهانش کردی.
پشت حصار استخوانی دندان ها.
فشرده درون حلقه جادویی سفید لب هایت.
تو می دانی هیچکس نباید بگیرد
رد بوی دود را در دهانت.
پس دهانت را می بندی.
و کلید را پنهان می کنی.
اما آنَک کلمه ای در دهانت احساس می کنی
که طنین می یابد در مغاک سرت.
شروع می کنی به گشتن به دنبال کلید در دهانت.
مدت مدیدی می گردی.
وقتی پیدایش می کنی، قفل از لبانت می گشایی.
سپس به دنبال زبانت می گردی.
اما آنجا نیست.
می خواهی کلمه ای به زبان بیاوری.
اما دهانت پر از خاکستر است.
و به جای کلمه
توده ای خاکستر فرو می غلتد
در حلقوم تیره ات.
پس کلید زنگ زده را دور می اندازی.
و زبانی جدید از خاک می سازی.
زبانی که با کلماتی خاکی سخن می گوید.
از دفتر زبان خاک – 1961