از شکاف ها نور می بارد
همه چیز در نسیم صبحگاهی خم می شود
جریانِ سردِ آبِ شبانه فرو می نشیند
دیگر در سکوت، صدای شُر-شُر نمی آید
و فریاد مرگ پرنده ای
که شباهنگام شنیدی
و تمام شب در ذهنت درخشید
اینک رنگ باخته است
صدای فواره شیر را می شنوی از پستان گاو
که بر زمین سپید می پاشد
و دیگر در نمی مانی که چه آمد
بر سر آن جیغ درون سرت
در را باز می کنی و خورشید یورش می آورد
بر صورتت
با آبشارهای اشعات و نور سپید
بی واهمه گام بر می داری
و جای می گیری در بدنی که از تو فرمان می برد
بدنت همین است
انگار هیچوقت رهایت نمی کند
هیچوقت به تو خیانت نمی کند