در انتهای پر سر و صدای کافه، سرش خم شده
به روی میز، پیرمردی تنها نشسته،
روزنامه ای در مقابلش.
و در ابتذال تیره بخت پیری
فکر می کند چه اندک از این سال ها لذت برده
در زمانی که قدرت، و شوخ طبعی، و قیافه داشته.
می داند دیگر خیلی پیر شده؛ می بیند، حس می کند.
باز به نظرش می رسد تا همین دیروز جوان بوده،
زمان با چه سرعتی گذشته، با چه سرعتی گذشته،
و فکر می کند چطور قوه تمیز فریبش داده،
چطور همیشه ایمان داشته و چه احمقانه
به حرف شیادی که گفته: "فردا. وقت خیلی زیاد است حالا."
به یاد می آورد بر چه هیجان هایی افسار زده،
چه شادی هایی را قربانی کرده. حالا بابت هر بختی
که ضایع کرده، احتیاط بی تعقلش را به سخره می گیرد.
اماهمین زیاد فکر کردن، زیاد به یاد آوردن،
سر پیرمرد را به دوار می اندازد. به خواب فرو می رود،
سرش به روی میز کافه آرام می گیرد.
1897