گفتی: " به کشوری دیگر می روم، به ساحلی دیگر.
شهری دیگر پیدا می کنم بهتر از این یکی.
هر چه می کوشم انجام دهم، مقدر است اشتباه از آب در آید
و قلب من – مثل جان داده ای – مدفون گردد.
چطور می توانم بگذارم ذهنم در اینجا بپوسد؟
به هر طرف رو می کنم، به هر طرف می نگرم،
ویرانه های سیاه زندگیم را می بینم اینجا،
جایی که سال های زیادی گذرانده ام، هدر داده ام، به کلی نابود کرده ام."
تو کشور جدیدی پیدا نمی کنی، ساحل جدیدی پیدا نمی کنی.
این شهر همیشه دنبالت می کند.
در همین خیابان ها راه می روی، پیر می شوی
در همین محله ها، موهایت به خاکستری می زند در همین خانه ها.
همیشه در همین شهر به ته خط می رسی. جای دیگری به دنبال رویاهایت نباش:
برای تو نه کشتی هست و نه راهی،
اینک که زندگیت را اینجا، در این گوشه کوچک، هدر داده ای،
در هر جایی از دنیا نابودش کرده ای.
1910