لبهایم با کاروانی از بردگان به من رسیدهاست
مایملک سانوسی بزرگ،
که در الیعقوب آنها را آزاد کرد.
آنها هنوز در فقیرنشین بنقاضی
نزدیک بیمارستانی زندگی میکنند
که من به دنیا آمدم.
یونانیها نمیخواستند
در توکارا ساکن شوند
آنها که ابروهایشان را به تن کردهام
بعدها حکمت وحشی را بو کشیدند
و سرزمینم را موطن خویش خواندند
شوالیههای سنت جان به تریپولی تاختند
اهالی شهر از استانبول کمک خواستند.
در هزار و پانصد و سی و یک
ترکها بینی مرا با خود آوردند
گیسوانم در پشتسرم امتداد مییابند
تا همخوابهی سپتیموس سوروس
که صبحانهاش را آماده کرد
چهار پسرش را زایید.
عقبا به نام خدا
شهر مرا گرفت.
کنار گورش مینشینیم
و برایت آواز میخوانم
شلاق شیرین، نیزههای تیز
همین است آیا
چهرهای که من میبینم
در انعکاس چشمهای تو؟
تاریخ چهرهام
اثری از : خالد متاوا محسن عمادی