سکوت، چنان که پیش از آفرینش.
دود از سقفها بیرون میزند.
با نجوایی قناس
هراس به پایین میخزد.
بازو-شکسته
سایهی سنگینش.
ساعتها طبل میزنند
روز را در آروارههاشان میکوبند.
برف میبارد بر ابروهامان
بیزحمت و راز
منقار برجهای تنگ
نوک به ابرها میزنند.
هنوز میچکد
در رویایی
از آغوشهای جداافتاده.
چرخ بیرحم
چهکسی تو را به عقب بر میگرداند؟