آه دوروتئای زیبای من
در شبهایی چنین، شعری زاده نمیشود
در شبهایی چنین، گلهای شر میرویند
همان قدر وحشی و سبز
که چشمهای تو.
نه، نمیجوم طرهی بلندت را
گیس گلابتونت را.
امروز دوروتئای زیبا، دیدهام
چگونه پولاد زندگی
به خود میپیچد در سختترین دستها.
در طالع موهوم ستارگان
که میدرخشد در چشمان آدمیان
نومیدی را شناختهام
و شعر را.
از اینروست که نمیخواهم.
چنین است که نمیتوانم
شعری را بشکنم
مثل قایق کوچکی
بر نوک تیز پستانهایت
ژرف زیر سطح شبهایت
شبهایی تاریکتر از گیسوانت.
نگاه کن، میلیونها همخون
زمین را شخم میزنند
کشت میکنند
آبیاری میکنند
و در نهانیترین حفرهها
درست بالای قلبهاشان
گلهای خیر
نشستهاست.