دهان من با دهان تو، پر.
دستهایم با دستهای تو، پر.
هقهقات نجوا میکند در جمجمهام
مثل باد در شکاف.
ببخش، دیگر ببخش. تمام شدهاست
شرم، تیغ تیزش را از من بیرون کشیدهاست.
در لحظهای چنین یگانه
به ناچار صلیبی را دیدی
که من بر دوش میکشیدهام.
و چنین با حرارتی پنهانی
امیدی محجوب
در رویاهایمان گرممان میکند
هرکه با تو بگوید که فراموشش کن
از امید حقیقیتر است.
نزاع را پایان میدهد
روزی
که چکش میکوبند در حواس
همانگونه که آغازش کرد.
از لبها
کف کلمات تلخ را میلیسد
از صورت
از آتش اشکهای تو.