در ساحل قدم میزنیم
دو سر مکالمهای عتیق را
محکم در دستهایمان گرفتهایم:
– دوسم داری؟
– دوست دارم.
با ابروهای شیارخورده
تمام حکمت دو عهد پیامبران منجم را
خلاصه میکنم
فلاسفهی رضوانها
و حکمای تارک دنیا را
و در نتیجه میگویم:
– گریه نکن.
– شجاع باش.
– ببین، همه…
لب ور میچینی و میگویی
– باید بچه آخوند میشدی
و بیحوصله گام بر میداری
که هیچکس
معلمهای اخلاق را دوست ندارد.
چه میتوانم بگویم
بر ساحل دریای کوچکی
که مردهاست.
آرام آرام
آب
نقش قدمهایی را میپوشاند
که دیگر محو شدهاند.