یکروز شعر عاشقانهای بود
پیش از اینکه چربی بیاورد، نفسهایش شمرده شود
پیش از اینکه خود را
حیران و سردرگم بیابد
نشسته بر گلگیر یک ماشین
وقتی مردم از کنارش رد میشوند و سر بر نمی گردانند.
او را به یاد میآورم، آراسته
انگار به مجلس عروسی مجللی میرود
به یادم میآید که آن کفشها را گزین میکرد
این شال و آن دستمال گردن را.
یکبار، صبحانه آبجو نوشید
پاهایش را دراز کرد
در رودخانهای، کنار پاهای یکی دیگر.
گاهی خجالتی نشان میداد، بعد خجالتی شد
سرش را پایین میانداخت
تا موهایش، صورتش را بپوشاند
و کسی چشمهایش را نبیند.
با حرارت از تاریخ حرف می زد و از هنر
چه خواستنی بود، این شعر.
چین و چروکی نداشت زیر چانهاش
پشت زانوهایش هنوز لایهی زرد چربی پیدا نبود.
صبحها یقین داشت که شب فرا خواهد رسید.
و اعتمادی غریب، پلکهایش را میگشود و لبهایش را.
اشتیاق کم نشد.
هنوز هم میٔداند که حالا وقت رسیدن به گربه است
یا موقع رشد بنفشههای آفریقایی یا حتی کاشتن کاکتوس.
آری، تصمیم میگیرد:
کاکتوسهای کوچک بسیار، در گلدانهای آبی و سرخ.
وقتی خودش را بیقرار میباید
در سکوت خالص و غریبهی زندگی تازهاش
آنها را لمس خواهد کرد- یکی پس از دیگری –
با یک انگشت،
باز،
مثل شعلهی کوچکی.