چه بهاری بود با توخندیدن
و چنگ زدن به زنگهای نگاه تو
شهوانی و آرام چون اناری عریان
نگاه تو اشارت نیمروز است
در تقاطع پاییز
در دریاهای پیرامون نگاه تو
پرندگان چون تیرهای مسموم به پرواز در میآیند
تابستان چشم بسته در پای دیوار ایستادهاست
چه به جا مانده از نگاه تو
جز سایهای فرسوده
جنگلی دور
گلی مغموم
برادههای رنگهای یك بهار؟
پرندهها چگونه به فقدان یك آسمان عادت میكنند؟
آه، من از شناختن باران جا ماندهام
به اناری عریان میمانم، مغلوب و رنجیده
نگاه قدیمی تو چون پاییزی زنگ خورده
با طنین زنگها تركم می كند.
نگاه تو و طنين زنگها
اثری از : آیتن موتلو صابر مقدمی