آخرش رهگذر، دختره رو با خودش برد تو تخت.
درو از پشت قفل کرد
با یکی از اون بغلای شهوتی
دست راسش خواب رفت
یهو یکی رو پشتش ضرب گرفت:
«میبخشید»
غرغر یه صدای کلفت آلمانی
رهگذر و دختره هاج و واج نشستن
انگار یه جنتلمن با لباس خز و با پوتین و فراک
از مخفیگاه در اومد.
«اسم من دکتر مارکسه». سرخر خودشو معرفی میکرد
با گردنش که راحت میذاشتش رو بالش
«من اینجام تا به نرخ یه بوسه رسیدگی کنم»
یه دفتر یاددشت در میاره، «خوب، حالا بزار ببینیم
قیمت همه چیو داریم، این اتاق باس اجارهای باشه
زمان فراغت، خواربار دو نفر
هزینهی دوا و درمون در صورت تصادف…»
«ببین آقا» رهگذر میگه
«نمیتونیم اینکارا رو بعدن بکنیم؟»
فیلسوف آه میکشه و ادامه میده:
«شما هم تحت تاثیر واقع شدین خانم
اگه کار نکنین،
از همین وضعیت مستقلتون منزجر میشین
بهتون اطمینان میدم، تو خصوصی ترین لحظههاتون»
«دکتر، خواهش میکنم» رهگذر میگه
«همهی اونچیزی که ما میخوایم
اینه که ما رو به حال خودمون ول کنی»
ولی یه ریش دیگه، شیک و پیکتر
میاد رو تخت.
یهکم جابجا شدن و بالا پایین رفتن
انگار هرکی تو اتاق واسه خودش وول میخوره
«شما رو به یه دوست وینیم معرفی میکنم»
مارکس میگوید:«دکتر فروید»
تازهوارد عینکشو مرتب میکنه
با دقت به رهگذر و دختره نگاه میکنه
«میتونم ببینم»
و عرایضشو شروع میکنه
«شما دوتا مشکل دارین…»