زن زیبا

زن زیبا


۱

زن زیبا! تاج می‌نهی بر سر ساعات
و ما معجزه می‌شویم، راز می‌شویم
در غرور زندگی‌مان.
چه آسان چراغ‌های شب گرممان می‌کنند.
بر لبه‌ بسترمان
ماهی‌ها در جهت معکوس شنا می‌کنند
اقیانوس‌ها در دهانشان.
صبح هرگز نمی‌رسد
تا این تب را فرونشاند
که دیوانه شوید
در گرمای پوست سفید یکدیگر.
پایین می‌رویم مثل بچه‌ها
به ناله‌ای طولانی فرو می‌شویم
با سکوتی فراموش و شناور در سقف
مثل بالون‌ها.
نگاهم کن، نگاه کن که می‌رقصم
تا موسیقی موحش تو، ای زن.
اتاق پر از شمع است،
خورشید وجب به وجب کنار می‌رود:
عطر موهای تو را دارد 
به خود می‌پیچید و در کف دستانت آرام می‌گیرد.
دوباره به خورشید نگاه کن
و بستر خیس می‌شود در بارانی داغ.
موجی از پس موج می‌آید،
موجی از پس موج،
سنگ‌ها در لمس‌ ما می‌شکافند
استخوان‌های کوچک می‌شکنند
و از تو در من گرد می‌آیند.
پوست، آب  و نمک می‌شود
و می‌لرزاند انگشتان گذشته را-پرخون و حیوانی-
تا مرکز زمینی بنفش و سفت
که خورشید حفره‌ای را در آسمانش می‌سوزاند.

۲
حتی هنوز از این بستر
هر روز خشم زبانه می‌کشد
و خندق حفر می‌کند
تا بذرهایش را محافظت کند.
پس ما، قسم می‌خوریم، تهمت می‌زنیم
مشت می‌کوبیم بر پوست سفت و سخت.
می‌گویی چرا انتظار بکشی و غروب‌ها کار کنی
با بشقاب‌ها و کف اتاق‌.
می‌گویی دوستان من که متکبرانه راه می‌روند
تو را نمی‌بینند یا فقط زنانگی‌ات برایشان مهم است.
چقدر از آن‌ها نفرت داری!
نگاه کن، اشک‌هایت بر آن‌ها می‌ریزد
مثل مته‌های الماس.
نگاه‌ کن، مرا کتک می‌زنی.
بگذار آن صدا بسترمان را محاصره کند.
بگذار اتاق را تا ارتفاع پنجره‌ها پر کند.
گرسنه‌ترین گربه‌هایت را در پوست من رها کن
تا دنبال شکار بگردد.
بگذار هیچ چیز جان سالم به در نبرد:
دهان کش می‌آید و سخت می‌شود
تا بهترین لبخندم را شکل دهد.
( می‌دانی هیچ شباهتی به فیلمها ندارد،
‌می‌دانی در رویای ما نیست،
اما هنوز ادامه دارد.)
همه جا ماهیچه‌ها می‌میرند.
بیرون حنجره‌ام مرا می‌بینی
که فحش می‌دهم
که می‌غرم.
وقتی نوبت من می‌رسد، هیچ چیز عوض نمی‌شود.
آینه می‌افتد، تاریخ بر نام تو قی می‌کند.

۳

صبح است و آسمان زرد
از میان پنجره مثل سنگی سقوط می‌کند.
در آشپزخانه بشقاب‌ها منتظرند
و تکه‌های گوشت به کناره‌های چاقوها چسبیده‌اند.
در حوالی ما، تن شکسته درد می‌کند.
امشب دوباره به تن قدرتمندمان برخواهیم گشت،
یا هیچ کاری نمی‌کنیم و فقط می‌گذرانیم.
ای زن، بیدار شو و در آغوشم بگیر،
جای دیگری ندارم تا خشم‌ام را ببرم.
بیدار شو و بگذار دست‌هایت
مثل گرما از پشت دور من حلقه شوند.
حالا که پوست مرده‌است.
حالا که موسیقی و کبودی هردو محو شده‌اند.
و هرچه مانده، دوباره آغاز نمی‌شود
مگر آن‌که فرو افتد
که در نوری گرفتار آمده‌است
که پخش می‌شود بر کف اتاق
و تخت را لک می‌کند
مثل شراب.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.