حالا که دارم آماده میشوم برای روزهایی که می آید
روزهای سخت پیشرو
روزهای پر نیاز به آنچه اینک خوب میدانم
به کارم خواهد آمد
آنچه آموختهام
تمام آنچه پدرم سعی داشت یادم بدهد:
هنر خاطره.
میگذارم در ذهن من
این اتاق و هرچه در آن است
بشود عقیدهٔ من نسبت به عشق
و دشواریهایش.
میخواهم بگذارم نالههای عاشقانه تو
نتهای درندشت لحظهای که گذشت
بشود فاصله.
عطر تو
عطر ادویه و خون
بشود راز در یاد من.
گودی شکمت
فتجان هر روزهٔ شیری
که مینوشم
مثل پسرکی پیش از دعای صبح.
خورشید بر رخ این دیوار
خدا ست، و آن چهره که نمیتوان دید
روح من.
و همین طور تا آخر، هر شیی
در ذهن من دلالت میکند بر پنداری دیگر،
و پندارها جمع میشوند در کنار هم
تا تبدیل شوند به صور فلکی پندار ناب من.
و یک روز، وقتی لازم باشد
حرفی به خودم بزنم، حرفی حکیمانه
درباره عشق،
چشمهایم را میبندم
و این اتاق و هر چه در آن است به یاد میآورم:
تن من دوری است
این عشق، همه چیز.
چشمان بستهٔ تو انقراض من.
حالا، درست در این لحظه، آنچه در ذهن داشتهام
از یاد بردهام. باد زیر و رو میکند
کتاب مانده بر لبهٔ پنجره را.
صفحات زوج
گذشته، صفحات فرد
آینده.
خورشید خداست، تن تو شیر…
تا وقتی که، تا وقتی…
نالههای تو آوازند، تن من نه از من…
بیثمر… پندار من
ناپدید… گیسوی تو زمان، میان تو آواز…
لحظهای که گذشت در مراوده بود با مرگ…
در مراوده بود با عشق.