[مرثیهای برای اوسیپ مندلشتام]
[ارفئوس جهان معاصر: فرستاده شده به دوزخ، بیبازگشت، بیوهاش یک ششم از زمین را به جستجوی او پیموده، زن ماهیتابه را محکم به دست میگیرد، وقتی آوازهای مرد در تنش میپیچیند، و در شب آوازها را از بر میکند، مبادا پیدایشان کنند تیرخورده گرگانی که مجوز تفتیش دارند.]
وقتی هنوز نورَکی این صفحه را روشن میکند
مرد در بالاپوشی که از آن او نیست میگریزد با زنش.
بوی عرق میدهد بالاپوش؛
سگی دنبالشان میدود
میلیسد زمین را، جایی که آن دو از آن گذشتهاند، جایی که آن دو بر آن نشستهاند.
در آشپزخانه، بر پلکان، روی میز آرایش،
مرد به زن نشان میدهد کدام راه به سکوت میرسد.
همآغوشی،
چراغها را خاموش میکنند
چراغها را خاموش میکنند
اما همسایه دوربین دو چشمی دارد
تماشایشان میکند، آنقدر که خاک بر پلکهایش مینشیند.
سالهای 1930: پترزبورگ کشتی یخ زدهای است.
جایشان را عوض میکنند با هم،
کلیساهای جامع، کافهها، انتهای خیابان نِوِسکی پراسپکت،
وقتی حکومت جدید میخواهد
سنجاقهایش را به آنها بچسباند.
[شاعر در کریمه ثروتمندان "لیبرال" را جمع کرد و خیلی جدی گفت: در روز داوری اگر از شما پرسیدند اوسیپ مندلشتام شاعر را میشناسید بگویید نه. اگر پرسیدند به او غذا دادهاید؟ باید بگویید بله.]
با صدایی بلند کتاب زندگیام بر زمین را میخوانم
و اعتراف میکنم، میوه توسرخ دوست داشتم.
در آشپزخانه: سوسیها، مزه مزه کردن ودکا،
مردان جامهایشان را بلند میکنند.
پسرکی در پیراهنی سفید،
انگشتانم را در شیرینی فرو میبرم.
مادرم پشت گوشهایم را میشوید.
و ما از چیزهایی حرف میزنیم که درست در نمیآیند،
انگشتانم را در شیرینی فرو میبرم.
مادرم پشت گوشهایم را میشوید.
و ما از چیزهایی حرف میزنیم که درست در نمیآیند،
به زبان دیگر: مرداد است.
مرداد! نور در میان درختان، بیشه پر از گرگان تیر خورده. مرداد
دستها را از زبانی پر میکند که مزه دود میدهد.
حالا، خاطره، آبجو بریز،
لب این جام را شور کن؛ تو
که مرا مینویسی، آنچه میخواهی در دست داری:
سکهای طلایی، زبان من زیر آن.
(برادر کوچکترِ یک ابر،
با صورتی اصلاح نکرده، در شلواری به رنگ سبز تیره قدم میزند.
در کلیساهای جامع، بر زمین زانو میزند: دعای خوشبختی میخواند
کلماتش بر کف زمین استخوانهای پرندگان مردهاند.)
آری، عاشق شدهام. دستانم را شستهام.
از وفاداری به زمین حرف زدهام. حالا مرگ،
پسرکی عاشق است که انگشتانم را میشمرد.
میگریزم و گرفتار میشوم، باز میگریزم
و گرفتار میشوم، میگریزم
و گرفتار میشوم: در این آواز
آوازهخوان مجسمهای ست از خاک رس،
شعر خویشتن است- من تاب آوردهام
خویشتن را. جایی دیگر:
سنت پترزبورگ میایستد
مثل جوانیِ از دست رفته
که کلیسا، کشتیها، و گیوتینهایش
بر شتاب گذر زندگی میافزاید.
[در تابستان 1924 اوسیپ مندلشتام همسر جوانش را به سنت پترزبورگ آورد. نادیژدا همان زنی بود که به قول فرانسویها زشت اما جذاب بود. شاعر عجیب و غریب بود؟ بله بود. دانشجویی را از پلهها پایین پرت کرد چون شکایت کرده بود چرا شاعر شعرهایش را منتشر نمیکند. اوسیپ فریاد کشیده بود: سافو شعر منتشر کرده بود؟ عیسی مسیح چی؟]
من که میگویم شاعر صدا ست، مثل ایکاروس
که برای خود زمزمه میکرد به وقت سقوط.
آری، زندگیام مثل شاخهٔ شکسته در باد
به سرزمینهای شمالی کوفته میشود.
حالا که دارم تاریخ برف را مینویسم،
نور چراغ، کشتیهای روان بر این صفحه را
میشوید.
بعضی عصرها اما
درهای جمهوری مزامیر را میگشایند
و ترس در من سبز میشود که زندگی نکرده ام، نمردهام
آنقدر که حالا بتوانم وجد را در واکهها قلم زنم،
که بشنوم ریزش شفاف کلام مقدس را.
میخوانم من افلاطون را، آگوستین را، و انزوای هجاهایشان را
و ایکاروس همچنان سقوط میکند.
میخوانم آخماتوا را، و زیر وزن سنگین اش تا زمین خم میشوم،
درختان گردو بر ایوان
تشنگی هوا، روشنایی روز را نفس میکشند.
زندگی کردهام، آری. حکومت از پا آویزانم کرد،
دیدم دختران سنت پترزبورگ را، قوها را،
صرف و نحو آرایههای کاکایی را یاد گرفتم
و خود را برای همیشه
در انتهای خیابان نوسکی پراسپکت یافتهام، درست در همین لحظه خاطره
نشسته در این کنج، با اسفنجی مرا پاک میکند.
بله، اشتباه هم کردهام: در بستر
دولت را برای دوست دخترم
تحلیل کردهام.
دولت! دست سلمانی متکبری که
ریشت را میتراشد.
و ما، همه ما شادمان به دورش به رقصیم.
[شاعر بر لبه صندلیاش مینشست و خواب شامهای خوب میدید. پشت میز نه، شعرهایش را در خیابانهای سنت پترزبورگ مینوشت، دلباخته تصویر خروسی بود که زیر دیوارهای آکروپولیس با آوازش شب را میشکافت. در سلول زندانش، بر در میکوفت:"باید بذارین برم بیرون، من برای زندان ساخته نشدم."]
مرد، یک یا دوبار در زندگیاش
مثل سیب پوست کنده میشود.
آنچه باقی میماند صدایی ست
که هستیاش را میشکافد
و تا قلب فرو میرود.
وقاحت، ترس، تهمت، ما همه را میبینیم
اما هنوز در تماشای شکل اشیا لذتی است،
همیشه
چیزی بیش از سکوت آدمی وجود دارد.
بین اینجا و نوسکی پراسپکت،
سالها، پرنده وار، امتداد مییابند،
دعا کن برای این مرد
که با نان و گوجه زندگی کرد
وقتی سگها شعرهایش را
در تمام خیابانها میخواندند.
آری، بهارها و تابستانها را بشمار
به هم ببافشان با رشتهای،
خدایا، حالا دیگر وقتش رسیده است،
این کلمات را بر سکوت خود بفشار.
×××
اینجا داستان مردی روایت میشود که میگریزد
و گرفتار میشود
در نثر شبها:
بعد از هماغوشی، مرد با چشمانی باز باز،
بر کف آشپزخانه مینشیند
و از خلاء خدا سخن میگوید
در تصویری که ما از او ساختهایم.
مرد بیکار شده است، در میان ظروف نقره
و لکهها، گردن همسرش را میبوسد،
پوست شکم زن منقبض میشود.
کسی شاید خیال کند پسری با زبانش
هجاها را
در پوست زنی میکارد: این خطوط
دوخته میشوند با سکوت.
[نادیژدا سرش را از روی کاغذ بلند میکند و میگوید: اوسیپ، آخماتوا و من کنار هم ایستاده بودیم که ناگهان مندلشتام از خوشی آب شد وقتی دید دخترکانی خردسال از برابر ما دوان دوان گذشتند، داشتند ادای اسب در میآوردند. اولی ایستاد، با اشتیاق گفت "اسب آخری کو؟" من دست مندلشتام را محکم گرفتم تا نگذارم به آنها ملحق شود، و آخماتوا هم که خطر را حس کرده بود زمزمه کرد: "از ما دور نشو، تو آخرین اسب مایی."]
وقتی بمیرم، پابرهنه سرتاسر کشورم را طی میکنم،
اینجا زمستان انزوایی بیپایان برپا می سازد
تراکتورها با صدایی بیخش به میان سِنتورها
و کاکاییها میروند:
من بیست و سه سال دارم، ما در پیله کرم ابریشم زندگی میکنیم
پروانهها در حال جفتگیریاند.
اوسیپ انگشتانش را در آتش میگذارد؛ او
صبح زود از خواب برمیخیزد، صندلهایش را به پا میکند
و آن دور و برها قدم میزند. کم مینویسد. دعاها
بر کف اتاق میریزند. شب پرهها
از پنجره تماشایش میکنند. زبانش
که بر پوست من کشیده میشود، صورتش را
از آن پایین میبینم،
صراحت رنج را میبینم.
نادیژدا بدینسان سخن میگوید،
ایستاده در نوری نارنجی،
دستانش ساکتند
دستانش تنها باهم سخن میگویند:
خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب
بر ترازوی خیر و شرت
بشقابی غذای گرم بگذار.
×××
شوهرم که از ورونژ بازگشت
در دهان
قاشقی نقره پنهان کرده بود،
در خوابهایش،
انتهای خیابان نوسکی پراسپکت، دیکتاتور
مثل گرگی به دنبال گذشتهٔ او می دوید،
گرگی با خواب در چشمانش.
شاعر به انسان ایمان داشت. نمیتوانست
خود را از پترزبورگ علاج کند.
از حفظ میخواند
از حفظ میخواند
شماره تلفن
مردگان را.
ای آنچه میگفت ریز لب!
کلماتِ ناگفته میشدند نشانه جزایر.
وقتی به صورت تولستوی
سیلی زد، خوب بود.
وقتی شوهرم را بردند، کلمات
در کتاب ناپدید شدند.
وقتی حرف میزد،
آنها مراقبش بودند: جای دندان بر صدایش بود.
و آنها گفتند: باید تنهایش بگذاری
زیرا که همین حالا هم پشت سرش
سنگها میچرخند و فرو میریزند.
[اوسیپ مژگان بلندی داشت، درست تا میان گونههایش. با هم در خیابان پرهیستنکا قدم میزدیم، یادم نیست چه میگفتیم. بعد به بلوار گوگول بازمیگشتیم، و اوسیپ میگفت "من برای مردن آمادهام." وقتی آمدند دستگیرش کنند دنبال شعرها گشتند، کف زمین را حتا. ما در اتاق نشستیم. در آن سوی دیوار، از خانه همسایه صدای گیتار هاوایی میآمد. در حضور من مفتش شعر "گرگ" را پیدا کرد و به اوسیپ نشانش داد. او آرام سر تکان داد. وقتی داشتند میبردنش مرا بوسید. او را بردند در ساعت هفت صبح.]
در پایان هر منظر، مندلشتام
با کلوخی در دست ایستاده است
آن را تکه تکه به سوی رهگذران پرت میکند.
او را خواهی شناخت خدا:
نشان به آن نشان که از تزارسکو اسلو بیزار بود،
به مایاکوفسکی گفته بود: "دست از خوندن شعرات بردار
مگه تو ارکستر کشور رومانی هستی."
معنای همآهنگی چه بود؟ گره زدن و گره باز کردن،
نادیژدا گفت برف در او میبارد،
در تمام تنش صدای پرندگان کوچک را میشنود.
نادیژدا، دشواراست آری و نه این زن را
از هم جدا کردن. میرقصد او، دامن بین رانهایش جمع میشود
و نور قوت میگیرد.
در هر چهار کنج اتاق
مرد عشق میبازد با لالههای گوشاش، ابروانش،
گره به گره روزها را میبافند.
مرد سفر میکند در آشپرخانهٔ او، بر اشیا دست میساید،
وقتی حرف میزند
پروانه کوچک کشتی در سر او میچرخد . آن بیرون،
پسری بر درختی پیشاب میکند، گدایی
بر گربهاش لعنت میفرستد، در تابستان 1938،
دیوارها داغ بودند، خورشید
بر پشتبامهای شهر میکوبید
"شهری که دوست داشت به زور آری بگوید."
در پایان هر منظر، مرد پاهای زن را با شیر میشست.
زن تنش را میگشود، بر شکم مرد میخوابید.
مرد میگفت در پترزبورگ یکدیگر را خواهیم دید
ما خورشید را آنجا دفن کردهایم.