تزار پدر کوچک ما پیر شده است.
خیلی پیر.
حالا حتی نمی تواند یک قمری را با دستهای خودش خفه کند.
نشسته بر سریرش که طلایی و منجمد بود.
فقط ریشهایش بلند شدهاند
و روی زمین کشیده میشوند.
بعد،
کسی دیگر حکومت کرد،
هیچکس او را نمیشناخت.
مردم فضول دزدکی به پنجرهی کوشک نگاه میکردند،
اما کریونوسوف پنجره را با اعدامها استتار میکرد.
پس تنها مرد اعدامی همه چیز را میدید.
سرانجام تزار،
پدر کوچک ما برای نیکیها مرد.
زنگها به صدا در آمدند و نواختند.
هنوز آنها کالبدش را بیرون نیاورده بودند که تزارمان برسریرش رویید،
پایههای تخت و پاهای تزار درهم آمیختند.
دستهای او و دستههای صندلی یکی شدند.
محال بود که بتوان او را جدا کرد.
پس تزار را با تخت طلاییاش دفن کردند.
چه ننگی!
یک قصهی روسی
اثری از : زبیگنیف هربرت محسن عمادی ویژهی زبیگنیف هربرت