اما سرانجام روزی فرا میرسد که از میان این دروازه نیمه باز
لیموهای زرد بر ما بتابند
و سینههای خالیمان را،
این شاخهای طلایی و آفتابی،
از آوازهاشان لبریز کنند.
ایوجینیو مونتاله
زمان، همزاد من، دستم بگیر
مرا در خیابانهای شَهرت بچرخان؛
روزهای من، کبوتران تو، برای نانخرده میجنگند.
×
زنی از من خواست برایش داستانی بگویم که با پایان خوشی داشته باشد.
چنین داستانی نمیدانستم. یک پناهندهام من
به خانه میروم و میشوم شبحی سرگردان
در خانههای زندگیم. خانهها میگویند
پدر پدر پدر پدر من
شاهزادهای بود
که خلاف اراده کلیسا و خلاف اراده پدرش
و پدر پدرش
با دختری یهودی عروسی کرد. همه چیز را باخت
مشتاق باختن بود انگار: دارایی، کشتیها،
انگشتری را اما پنهان کرد (انگشتری ازدواجش را)، انگشتری
که پدرم به برادرم داد و بعد پس گرفت. دوباره آن را به او داد
و باز پس گرفت، خیلی زود.
در آلبوم عکسهای خانوادگی
در آلبوم عکسهای خانوادگی
ما به مجسمههای چوبی کودکان مدرسه می مانیم
که ویرانیشان
مثل یک سخنرانی، به تعویق افتاده است.
بعد مادرم رقصش را آغاز میکند، و این رویا را
از نو سر و سامانی میدهد. عشق او
دشوار است؛ عاشق او بودن آسان،
انگار تمشک
در دهان میگذارم.
در سر برادرم حتا یک تار موی خاکستری هم نیست
دارد آواز میخواند برای پسر دوازدهماههاش.
و پدرم نیز آواز میخواند
برای سکوت شش سالهاش.
زندگی ما بر زمین این شکلی است،
مثل زندگی گلهای گنجشک.
تاریکی، شعبدهبازی است
که سکههایش را پشت گوش ما پیدا میکند.
نمیدانیم زندگی یعنی چه،
خالقش را نمیشناسیم، واقعیت
انبوه دلتنگیهاست.
زندگی را به لب میبریم و می نوشیم.
×
به کودکی باور دارم، به سرزمین مادری امتحانات ریاضی
که باز میگردد و بازنمیگردد، میبینم،
ساحل را، درختان را، پسرکی
مثل خدای گمشده در خیابانها میدود؛
نور پایین میآید، شانهاش را لمس میکند.
اینجاست که خاطره، میشود نینوازی پیر
که در باران نی میزند و سگش با زبانی بیرون افتاده از دهان
پیش پای او میخوابد؛
بیست سال تمام بین زندگی و مرگ
دویدهام در سکوت: سال 1993 به آمریکا رسیدم.
×
آمریکا. این کلمه را بر صفحهٔ کاغذ میگذارم،
این کلمه سوراخ کلید من است.
از این سوراخ تماشا میکنم خیابانها را، مغازهها را، آن دوچرخهسوار،
گل خرزهره،
دو زن در امتداد آبنما قدم میزنند.
پنجرههای آپارتمانم را باز میکنم
و میگویم: "زمانی معلمانی داشتم، آنها بالای سرم فریاد میکشیدند
ما که هستیم؟ چرا هستیم؟
داستانهایی که آنها تعریف میکردند آغاز میشد با:
"میرایی"، "مهربانی".
فانوسی که در دست داشتند هنوز در خوابهای من روشن است،
آنها، ارواح پریشانی که به سادگی زندگی را به من آموختند.
در این خواب، پدرم نفس میکشد
انگار چراغی که دم به دم برافروزی. خاطره
موتور قدیمیاش را روشن میکند، راه میافتد
و من فکر میکنم این درختانند که حرکت میکنند.
من این خطوط را برهم میزنم، آنها را در تک تک واکهها حل میکنم،
درست همانطور که نرودا گفت، کشور من
خونم را در راه تو تغییر میدهم. شب
زمزمه میکند
لبهای نرم و کودکانهاش تکان میخورند.
بر گوشههای چرک کاغذ
معلمم راه میرود، صدایی را میسراید؛
کلمات را بر کف دست میساید، میگوید:
"دستها از خاک و شیشهٔ شکسته میآموزند،
نمیشود به شعر فکر کرد،
نور را تماشا کن که در کلمات سخت میشود، شکل میگیرد."
×
در شهری به دنیا آمدم که نامش یاد بود اودیسه بود
و هیچ ملتی را نستودم جز
مردمان ایالات دلتنگیهای آدمی:
با آهنگ برف
عبارات خام مهاجر
بر این سخن میبارد.
اما تو از من داستانی با پایان خوش خواستی. تنهایی تو
چنگ میَنوازد. مینشینم بر زمین،
لبهایت را تماشا میکنم.
عشق، پرنده یک پایی
که به چهل سنت خریدم، وقتی که بچه بودم، و آزادش کردم؛
حالا دارد باز میگردد، جان من پرهای بیپروایی ست.
آه ای زبان پرندگان
که واژه نداری شکوه و گلایه را.
ای ایوانها، ای باد.
تاریکی
تاریخ مرا با انگشتان کوچکش نقاشی کرد،
از این روست که یاد گرفتم گذشته را همانطور ببینم که مونتاله میدید،
افکار مبهم خدا که نازل میشود
در میان دامدام طبل کودکان،
بر تو، بر من، بر درختان لیمو.