پنج صبح در خانهاش را زدم. از پشت در گفتم در بیمارستان خیابان اسلیسکا پسر سربازت، دارد میمیرد. در را تا نیمه باز کرد زنجیر را برنداشت پشت سرش زنش میلرزید گفتم : پسرت میخواهد مادرش بیاید. گفت: مادرش نخواهد آمد. پشت سرش زنش میلرزید گفتم: دکتر به ما اجازه داده برایش شراب ببریم گفت: چند لحظه صبر کن از پشت در به من یک بطری داد در را قفل کرد در را با کلید دیگری قفل کرد پشت در همسرش شروع به فریاد کشیدن کرد انگار داشت زایمان میکرد
