دو دختر راز حیات را در سطر نامنتظری از شعر پیدا کردند. من که راز را نمیدانم، آن سطر را نوشتهام. آنها به من گفتند (به واسطهی شخص ثالثی). پیدایش کردند اما نه آنچه که بود و نه حتی کدام سطر را که راز در آن بود. بیشک، حالا، بیش از یک هفته بعد آنها فراموش کردهاند راز را سطر را، نام شعر را. آنها را دوست دارم برای پیداکردن آنچه من نمیتوانم. برای اینکه مرا دوست دارند برای سطری که نوشتهام و برای فراموش کردنش. تا هزار بار تا دم مرگ آنرا دوباره کشف کنند در سطرهای دیگر در اتفاقات دیگر. و برای اشتیاقشان به دانستنش برای این خیال که چنین رازی هست، بله، بیشتر برای همین!
