روز آبی رفتنت و روز خاکستری آمدنت یک روز بلند است. یا اقلا مردم، آنجا، اینطور میگویند که گریختی تا در یک شهر بزرگ شمالی زندگی کنی. آستینهایت به هم گره میخورند دو چمدان به اتوبوس میبری تا چند دلار بیشتر ذخیره کنی. نقشهای میخری، ناحیهای را انتخاب میکنی در مسافرخانهای اتاق میگیری. چرت میزنی. با دربان از آب و هوا حرف میزنی. از باران از وسوسههای بهار از زندگی، نزدیکی اقیانوس از زندگی، باد شمالی، رشتههای درختان چراغهای خیابان، خطای دید. در گرگ و میش، آنها باران را میبارانند، هوا را فریبنده میکنند. سرت را به بیرون در میچسبانی، در آخرین لحظه از سوپرمارکت سر در میآوری در گوشهای چتر تاشوی سرخی میخری. بدو!، به تاخت، در خیابان بادبان برافراز! ردپایت را بر سنگفرش خاکستریاش حک کن. همهی شهرها شبیه همند. تغییر نمیکنند مگر آنکه احساس خودت را از فضا تغییر دهی زوایای دیدت را. گرگ و میش بر تودهی بیطعم آب، هوا، درختان، درنگ میکند این یک بوسهی بلاتکلیف است. و من دوستت دارم! * برای فیلیپ
