اتاق خالیاست، پس از رفتن تو خالی مثل فضای میدانی در پایان یک روز داغ که اشیا تنهاتر میشوند و آنها را از پشت پنجرههای خاکی تماشا میکنیم اتاق خالیاست. آینه خودش را منعکس میکند کتری روی بخاری،لافزنان، دیواری را تماشا میکند که خود، دیواری دیگر را تماشا میکند. با زندگی در یک سلول ریشهی هرچیزی را به عادت، مربع فرض میکنی. اتاق احساس تنهایی میکند حتی وقتی در آن زندگی میکنی روی نیمکت کتاب میخوانی، دکمهی لباس میدوزی یا صدای به هم خوردن ظرفها را در آشپزخانه در نوری محو آغشتهی بخار، در میآوری. اینجا لندن توست و اینجا ایرلندت که فرشی سبز کفپوشهای چوپی وراج را میپوشاند روسیهات اما، چیزی جز نوار خاکستری یک نقاشی نیست از رنج که افقی معلق است و فرو میافتد و خاموش میشود باعث میشود سفری به پایان برسد.
