امروز، از دور، تو را دیدم که قدم میزدی، و بیصدا چهرهی درخشان تودهی غلطان یخ به دریا میلغزید. بلوطی باستانی در چامبرلندز سقوط کرد، فقط دستی پر از برگ برایش باقی ماند و پیرزنی برای جوجههایش دانه میپاشید و لحظهای را میجست. در سوی دیگر کهکشان ستارهای سی و پنج بار در اندازههای خورشید ما منفجر شد ناپدید شد و لکهی نور کوچک سبزی را بر شبکیهی ستارهشناس از خود به جا گذاشت وقتی او بر گنبد گشودهی بزرگ سبز دلم ایستاده بود و کسی را نداشت تا برایش بگوید.
