اول، میخواهم زيبا باشد و با احتياط روی شعرم قدم بردارد در تنهاترين لحظهی يک عصر گيسوان هنوز خيس از شستشويش بر گردن بايد بارانی پوشيده باشد کهنه، کثيف چون پول کافی برای تميزکنندهها ندارد عينکش را در ميآورد و آنجا در کتابخانه روی شعرهايم ضرب میگيرد بعد کتاب را به قفسهاش بر میگرداند با خودش میگويد: با اينقدر پول، میتونم بدم بارونیمو تميز کنن. و چنين میکند.
