اينجا در يک روز مارس سال ۱۹۸۹ سقف و ديوارها را آبی رنگ میزنم. لباسها و روزنامه ها را دور میريزم کفهای چوبی را میپوشانم. همهی اسباب خانهام يا فروخته شدند يا به دوستان مجارستانی سپرده شدند. اينجا چيزی برای خوردن پيدا نمی شود به جز نان و شراب. ويزای مهاجرت در جيبم است، آپارتمان کوچکی را نقاشی میکنم که ده سال در آن زندگی میکردم حوالی ساعت چهار عصر لختی استراحت میکنم روی آخرين صندلی آشپزخانهی خالی مینشينم سيگاری روشن میکنم و با آستين پليور کهنهام اشکهايم را پاک میکنم. ازحسرتها آزادم ، از رنجها نه! ده سال هراس، عشقهای بیتلافی، مشغلههای شگفت تلفنهای شبانه. حالا آنها تلفن را قطع کردهاند. خاکسترها را در سينک میريزم، تربانتين در شيشهای دهن گشاد میريزد با کفگير هم میخورد. دلم در کف دست راستم میلرزد وقتی باز قلممو را بر میدارم. ده سال، ميدان فيروزهی پنجره چشمهايم را در قاب سادهاش نگه میداشت. حالا چهره به چهرهی آسمان رو به تاريکی با شيشه چه میتوان گفت جز سپاس برای زلالیاش، يکپارچگیاش، فراخیاش و امتداد منظر در اندازهای مرئی. بعد قلممو را میشويم و چراغ را خاموش میکنم آخرين شب من است پيش از به خارجه رفتن روی کف اتاق دراز میکشم، کتی مچاله زير سرم. آخرين شب است. آزادی بوی اتاقی تازه رنگ شده را دارد بوی کفهای چوبی را که تازه جارو شدهاند و بوی نان کشمشی بيات را.
