نشانهها؟ از نشانهها خستهام. بعضیها به من میگويند که همهچيز نشانهاست. آنها هيچچيز به من نمیگويند. کدام نشانهها؟ روياها… بگذار خورشيد نشانه باشد، خوب… بگذار ماه نشانه باشد، خوب… بگذار زمين نشانه باشد، خوب… ولی، که ملتفت خورشيد میشود بهجز وقتیکه باران میايستد و خورشيد ميان ابرها شکاف میاندازد و به پشت سرش اشاره میکند به آبی آسمان؟ و چهکسی متوجه ماه میشود جز اينکه در شگفت شود نه از ماه که از نور زيبايی که میتاباند؟ و چهکسی به زمين خودمان توجه میکند؟ می گوييم زمين و به مزارع میانديشيم، به درختان و تپهها ناخواسته تقليلاش میدهيم به دريا که او هم از زمين است. بسيار خوب، بگذار اينها، همه نشانه باشند. ولی نشانه چيست؟ – نه خورشيد، نه ماه، نه زمين- در اين غروب زدورس، ميان آبی محو با آفتابی که در تنپوش منقضی ابرها میگيرد و ماه که مرموز، همين حالا در اقصای ديگر آسمان حاضر است مانا، واپسين بقايای نور روز سر خياطی را مطلا میکند که در اين کنج مردد است در کنجی (او در همين حوالی زندگی میکند)که میخواست دم آخر را با دوستپسرش بگذراند که ترکش کرد؟ نشانهها؟ نمیخواهمشان. همهی آنچه میخواهم- موجودات فانی بيچاره و سرگردان – اين است که دوست پسر خياط به او برگردد.
