نمتونم عشقو يه قرن عقب بندازم ازم بر نمیآد حالا هرچی گريه گلومو جر بده هرچی بغض بخواد بترکه، منفجر شه، بسوزونه زير کوهای خاکستری آره، کوهای خاکستری. نمتونم اين بغلو عقب بندازم اين شمشير دولبهی عشق و نفرت رو. کار من نيس حالا بخواد شب، قد يه قرن رو دوشم سنگينی کنه و صبح هی اين پا، اون پا کنه نه میتونم زندگيمو بندازم يه قرن ديگه نه عشقمو نه اشکای آزاديمو. ازم بر نمیآد دلمو دس به سر کنم.
