امشب باد چون روحی آواره دور خانه میگردد مثل من که به در خواب تکيه میکنم و به نخستين کسی می انديشم که رويا ديد که چه ساکت و خاموش ، صبح فردا بر او ظاهر شد. ديگران با پوست جانوران بر تن کنار آتش میايستادند و فقط با اصوات حرف میزدند -حروف بیصدا سالها بعد اختراع شد.- شايد تنها بيرون رفته باشد که روی صخرهای بنشيند و به ميان مه درياچهای نگاه کند و میکوشد برای خودش توضيح دهد آنچه را که اتفاق افتاده بود، که چگونه به جايی رفت بیآنکه رفتهباشد. چطور بازویش را دور گردن حيوانی حلقهکرد که ديگران میتوانستند لمساش کنند فقط پس از آنکه او را با سنگ کشتند و چطور نفساش را بر گردن لختش حس کرد از نو! نخستين رويا میتوانست به سراغ زنی بيايد، گمان میکنم دلش میخواست مثل هميشه خودش را بکشاند کنار آب که لختی تنها باشد فقط، انحنای شانههای جوانش و شیب غمگين سرش او را سخت تنها می نمود ایکاش آنجا بودی و میفهميدی شايد پايين میرفتی مثل نخستين کسیکه با اندوه ديگری عاشق میشد.
