در انگشتان بیعيب و نقصات تنها لرزشی هستم آوازی از برگها زير لمس لبان داغات عطرت بر میآشوبد: میگويد که وجود داری عطرت بر می خيزد: شب را برمیدارد در انگشتان بیعيب و نقصات نورم من. با ماههای سبز میدرخشم فراز روزهای مردهی ظلمانی ناگاه درمی يابی که لبهايم سرخاند. – خون شور جاری میشود.
