زير يک درخت گيلاس تخم سينهسرخی را پیدا کردم شکسته بود، ولی خرد نشدهبود. به تو فکر می کردم ميان شکوفههای ريخته در چمن زانو میزدم. وقتی ديدمش، چيزی آبی رنگ اسباب بازی ظريفی به روشنی کاغذرنگی واقعی به نظر نمیآمد، ولی طبيعت گاه به گاه چنين کارهايی هم میکند. به درون نگاه کردم برق میزد، پوک پوستهای کامل فقط تاجاش نبود برای همين میشد به دروناش نگاه کرد آن چه آنجا بود رفته است و در دل من زندگی میکند که گاهگاه بالهايش را می گشايد و پريشانام میکند
