نگاهی گذرا ، از يک قطار: غروبی مهآلود، رشتههای دود بی حرکت و آويزان فراز دشتها سياهي نمناک خاک، خورشيد حدودا سرجايش – رو در روی ملافهی محوش دوردست، دو نقطه: زنان در شولاهای سياه در بازگشت از کليسا شايد، شايد يکی به ديگری چيزی میگويد، قصهای معمولی- از زندگیهای پر از گناه، شايد – کلماتش روشن و ساده ولی بدون آنها میشد همهچيز را آفريد از نو. برای هميشه به خاطر بسپار: خورشيد را، زمين شخم خورده را، زنان را عشق، غروب، آن کلمات اندک درخور آغاز را، همه را نگهدار- شايد فردا جای ديگری باشيم، باهم.
