همهی شب، اسبها
از کنار کلبهی سفريمان گذشتند.
درون کلبه از سرما بيدار شدم
زير کيسه خواب، حرکت سنگينشان را میشنيدم و
خشونت شن را زير رپپهی گامهاشان
از کنارهی ساحل تا لب رود.
خوابيده بودی
آنقدر سنگين که شايد فقط در رويا
آنها را حسکردی که وارد میشوند
به ميانهی زندگیمان.
قدری هيجان میساختند و
تشنج کوچکی بر اندامهايت و بعد
آهی آنقدر کوتاه
که انگار چيزی جز نفس بعدی نيست.
باور میکنم که حدس نمیزدی هرگز
چطور آنجانداران عظيم از دل تاريکی شيوع يافتند و
بهسوی ما آمدند.
اينکه چهمايه نگران بودم پيش از آنکه دريابم چه هستند.
فقط اسب بودند، نمیتوانستند به ما آسیبی برسانند.
فردا صبح، لب ساحل
تماشايت میکردم.
صورتات را میشستی و سينهی برهنهات
در روشنی آب میتنيد
دانستم که چقدر محتاجيم
به روزی پيش رو
و درياچهای خنک که دلمان میخواست در آن شنا کنيم ،
و بتوانيم همديگر را از نو لمس کنيم
چه مايه زيبا بوديم!
فکر میکردم
ازدواج ممکن است هرگز خاتمه نيابد.
لب درياچهی حواصيل
اثری از : محسن عمادی کیم آدونوزیو