جوهر از گوشهی دهانم راه میافتد. خوشبختتر از من، کسی نيست. داشتم شعر میخوردم. کتابدار، باور نمیکند آنچه میبيند را چشمهايش اندوهگيناند و دست در جيب قدم میزند. شعرها تمام شدهاند. چراغ تاريکاست. سگها بر پلههای زيرزميناند و بالا میآيند. چشمهاشان دودو میزند. پاهاي بور قلمموييشان میسوزند کتابدار بيچاره پايش را بر زمين میکوبد و میگريد. چيزی نمیفهمد، وقتی روی پاهايم جلو میروم و دستش را میليسم. جيغ میکشد. انسانی تازهام من. غرغر میکنم و به او پارس میکنم. سرخوشانه جيغ و داد میکنم در تاريکی لفظ قلم.
