طبعا شب است. پايینتر از عود واژگون با تنها رشتهاش به راه خود میروم که آوايی غريب دارد. اين طرف خاک و آن طرف خاک. هر دوسو را میشنوم اما راست به پيشمیروم. به ياد میآورم برگها را نشسته در داوری و آنگاه زمستان … به ياد میآورم باران را با دستهی راههايش بارانی که در همهی راههايش میگيرد. هيچکجا. جوان چنان که منم، پير چنان که منم. فردا را از ياد میبرم، مرد کور را. زيستن در پنجرههای سوخته را فراموش میکنم چشمهای پنهان در پردهها را. ديواری را که ميان جاودانان میرويد سکوت را از ياد می برم مالک لبخند را. و حالا اين بايد همان کاری باشد که میخواستم بکنم پرسهی شبانهای ميان دو صحرا آوازخوانان.
