واسهچی بهم وعده داد که خودمون میخواستيم يه کشتی بسازيم همهشو با دستای خودمون اون بيرون پشت خونه رو خيابون نيويورک تو شهرای ايالت نيوجرسی لب ساز و آواز ماشينای خيابون بعد از قصهی نوح که هيچکی باور نمیکرد اون همه آبو که همه چيو تو خودش غرق میکنه وقتی به بابام گفتم دلم میخواست خودمون يه قايق بسازيم واسه خودمون اونجا تو حياط پشتی يه هوا پايينتر از آشپزخونه میتونيم اين کارو بکنيم بهم گفت آره میتونيم میخواستم بگم جدی ما… بهم وعده داد که خودمون میخواستيم واسهچی اون وعده داد که بخوايم اينکارو شروع کنيم حالا هيچکی مارو باور نمیکنه گفتم که ما داريم يه قايق میسازيم واسهخاطر اينکه بارونا دارن میآن و همهاش راس بود که هنو هيچکی باور نمیکنه که میخواستيم يه قايق بسازيم هيچکی نخواست باور کنه که آبا داشتن میاومدن.
