بگو باخودت که سرد است و ملال از آسمان میبارد که بايد ادامه دهی به قدم زدن، شنيدن همان آهنگ، اهميتی ندارد کجا خودت را پيدا میکنی- درون گنبد تاريکی يا زير سفيدی شکافتهی نگاه خيرهی ماه در درهای از برف. امشب که هوا سرد میشود بگو با خودت از آنچه میدانی که چيزی نيست جز آهنگی که استخوانهايت مینوازند وقتی به رفتن ادامه میدهی. و خواهی توانست فقط يکبار تا دراز بکشی زير آتش کوچک ستارههای زمستانی. و اگر به دليلی نتوانستی ادامه دهی يا برگردی و خودت را پيدا کنی که سرانجام به کجا خواهی رسيد بگو با خودت در آن واپسيندم که سرما در اندامهايت جاری میشود که برآنچه هستی، عشقمیورزی.
