کجا همدگر را ديديم، کجا؟ دوستان نزديک مرگ، دوستان قديميام ظهر در شهر، سايهها اعدام شده در درگاههای خاکستری حتی خاطرات زخمی ما را را خيالهای عظيم شهر گرفت لبخندم را به خاطر نمیآوری يکبار جايی، با تو نجوا کردم: «لبخندهای درد». آتشفشانی مرده میبينم ميليونها پنجرهی شهوانی در نظمی بی خورشيد در دستم غروب پژمردهی يک پارک در دهانم تکههای شکستهی تابستانی بیپايان زير سينههايم نيمهی تاريک زمين کجا، کجا همدگر را ديديم پسرکی هفده ساله بودم که میدانست چطور کوچهها را پرسه بزند باران نابهنگام دست بر شانهام گذاشت ، به دور و برم نگاه کردم: «خشک است زمين، چه زبروخشن برای لمس کردن .»
