در کار خدايیام بودم من، بالای سنگ سرشار از غرور. از دوردست، بامدادان، چند گلبرگ روشن به من رسيدند چند بوسه در شب. بالای سنگ، چنان ديوانه زنی سرسخت، به کارم چسبيده بودم. آنگاه صدایت، زنگی مقدس يا نتی آسمانی با لرزههای انسانی کمند طلايیاش را انداخت از کنارههای دهانت -آشيانهی شگفت سرگيجه دو گلبرگ سرخ بسته به مغاک- کار، رنج شکوه، دردناک و ابلهانه -کالبدی که روح من خود را در آن میبافت- و تو به سر گستاخ سنگ رسيدی من فروافتادم بی پايان در مغاک خونين
