بيرون آه میکشد شب، لباس تراژدی پوشيده بر تن. انگار بيوهای چسبيده به شيشهی پنجرهام. اتاقم با اعجاز شگفت نور و آتش اتاقم غاری از طلا و سنگهای قيمتی: با خزهای چنان نرم، کرکهايی چنان بلند روشن و داغ، و چنان شيرين که باورم میشود درون دلی ايستادهام. آنجا، بسترم، سفيد، سفيد و پوشيده در مه چونان گل بیگناهی چونان کف صدا. بیخوابی آور است، شب هستند شبهای سياهی، چنان سياه که گل سرخ خورشيد را ببار میآورند در وضوح اين شبهای سياه اما، خوابم نمیبرد. دوستت دارم زمستان! خيال میکنم پيری تنی خدايی داری از مرمری تپان که سنگينی زمان را چون ردايي شاهانه بر خاک میکشد. دوستت دارم زمستان و خود بهارم سرخ میشوم از خجالت و تو برف میباری چراکه همهچيز را میدانی چرا که همهچيز را در رويا میبينم… همديگر را چنين دوست میداريم! بر بسترم، به تمامی سفيد سفيد و مه آلود چنان گلهای بیگناهی چونان کف گناه زمستان، زمستان، زمستان حالاست که بر خوشهای از گلسرخها و سوسنها بیافتيم.
