هوا لبريز خداحافظیاست درياچهی نقرهايش ترک گفته، دنيای وحشی، باژگون میافتد. شهرها برمیخيزند آنجا که کوهها میافتند و کوره آنجا که عنقا آتش میگيرد. درياچه در رويايم و درخت در خونم و گذشته در استخوانهايم. با عشقهای ديروزهای دور به گلهای بيشه عشق میورزم . با مرگهای بسيار میميرم. حضور شب و در خاطرهام کتاب مقدس برگها را قرائتمیکنم. تنها با من -که چنانم بيگانه با اينک بيگانه- گو که درآيد!
