اگر به اعماق دلت بروی آنجا چه خواهی یافت؟ هراس، هراس هراس از آروارههای صخره هراس از دندانها و تراشههای آهن که گوشت را از استخوان میدرند و خون خیس، که بیحس از زخمها بیرون میجهد و دستی که خیس و سرخ میشود، ناگهان. اگر به اعماق دلت بروی آنجا چه خواهی یافت؟ خشم، خشم خشم زندگی نزیسته عشقهای عشقنورزیده کودکانی که هرگز به دنیا نیامدهاند دلتنگی نامنتظر، آنگاه که ماه زیبا بر فراز دریاهای خاموش تابستانی بلند میشود و درد پرتو خورشید در تهی سبزههای بهار میگسترد. اگر به اعماق نهانی قلبت بروی آنجا چه خواهی یافت؟ مرگ، مرگ مرگ که رها میکند تا همه بروند رها میکند تا خون از زخمها جاری شود تا شب بگذرد روز را با بیتفاوتی تاب میآورد، می داند که همه چیزی به آخر میرسد. سوگ همیشگی نیست، هیچ نهایتی را تاب نمیآورد مرگ آخرین رازی است که در تو نهان است، دانش پنهان و ژرفِ همهی آنچه سرانجام آشکاره خواهی کرد در تن زمین.
