چهرهای که زميناش به من بدل میکند از آن توست. پيوسته فراسوی خصال انسانیاش اشکال کوه روبروی آسمان میآرامند. بازتاب رنگين کمان، نور خورشيد با چشمهايت نگاهم میکنند: جنگل و گل، پرنده و حيوان میدانند و برای ابد مرا در انديشهی جهان نگاه میدارند. ژرفای آفرينش گذشته را بیدلواپسی مرور میکند. وقتی دستهايت به دستهای من میخورند زمين دست مرا میگيرد: چمن سبز، سنگها و رودخانهها، گورهای سبز و کودکان متولد نشده و رفتگانی که عاشقانه دست در دست گذشتهاند از ميان خدا. عشقت از آفرينش جهان برمیگردد از انگشتهای پدری که جاریاند در ابرهايي که با نور، سطح دريا را میشکنند. اينجا که تنات را با دستهايم لمس میکنم حضور عشق پايانی ندارد. هم از اين روست که دستهای تو که دستهای مرا گرفتهاند، دستان جهان است. در ما، قارهها، ابرها و اقيانوسها، ديدار میکنند خودهای اختياریمان گسترده با شب گم شده در عبادت دل در آراميدن تن.
