همهی تنم پشمالو شده میترسم آنها به خاطر پوستم مرا شکار کنند. پیراهن رنگارنگم، هیچ معنای عشق نمیدهد مثل عکس هوایی یک ایستگاه قطار است. شبهنگام تنم زیر ملافه گشادهاست مثل چشمهای زیر چشمبند کسی که منتظر شلیک است. بیقرار، باید آواره باشم گرسنهی زندگی، خواهم مرد. دلم میخواست آرام باشم، مثل خاکپشتهای که همهی شهرهایش ویران شدهاست و خاموش درست مثل یک مقبره.
