«مردم مرا دارند و من تنها چلچله ها را که بالهایشان قوسی گشاده رسم میکنند بر فراز باد» خدا میگوید. در آنحال که پیشانیاش بر لبهی ابری آرام میگیرد که پردهای می اندازد بر خورشیدی که روزی روزگاری آنرا آفرید و اینک در حجاب ابری زیباست. «تنها برایشان دعا میکنم آنگاه که غمگینم و اندوهگینام آنگاه که جهان مرا به حیرت نمیاندازد این تناقض را از آغاز در آفرینش خود دارم که می دانم بهترین نیست حتی فقط از آنرو که هر روز زخمهای گشودهی غرب خونریز است» «پس، موجودات کوچک را فرا میخوانم در کمال عجول پرهمهمهی بالهایشان لبهایم با آنها در لبخندی میپیچد و نماز میبرم به بالهای چابک چلچلهای برای غروبی نیکوکار شاید که برآید و چشمان خداییام، متهم به ابدیت، به خواب روند.»
