فردا پانسمان مرا برمیدارند نمیدانم شاید از فردا با تنها چشم باقی ماندهام، نصف یک پرتقال را ببینم نصف یک سیب را نصف صورت مادرم را. من گلوله را ندیدم ولی وقتی در سرم منفجر شد دردش را احساس کردم تصویر آن سرباز با آن تفنگ بزرگ و دستهای لرزان هنوز در سرم میچرخد آن روز با چشمهای بستهام او را دیدم شاید آدمها در در سرشان یک چشم یدکی دارند تا آن را با چشمی که از دست میدهند عوض کنند. یک ماه دیگر در روز تولدم یک چشم شیشهای خواهم داشت شاید همه چیز را گرد و قلنبه ببینم. خوب، قبلا با تمام تیلههایم به دنیا نگاه کردهام و همه چیز عجیب بود. شنیدم که یک بچهی نه ماهه هم یک چشمش را از دست داده است. تعجب میکنم که سرباز اسرائیلی من چطور دلش آمده به او تیراندازی کند من بزرگم از زندگی خیلی چیزها را دیدهام ولی او فقط یک بچهاست که هنوز هیچ چیز قشنگی را ندیده است.
