با باد دست و پنجه نرم میکنی زنگها خاموشاند شهر آدمکی برفی ساختهاست روی پترین هیل که زنان بیمقصود سرگردانند با چشمهای سفیدبرفی رود جاری میشود انگار کسی روی سندان میکوبد مثل ماشین پست با کیفی که از کثرت نامهها دارد میترکد سقفها مثل تاجها نمیتوانند بال به هم بزنند سوت یخ میزند مثل پرندهای مثل چوب آب نبات منارهها متکبرانه دستکشهای رقص به دست میکنند شب میگرید وقتی درخت کریسمس را میآراید به جای مردم، همهی آنچه میبینی عروسکهای خیمهشببازی و لتههای پوست خرگوش است به جای مردمان، همهی آنچه میبینی نفرت است که تا پیشانی یخ زده است لبهایی که از آنها شاخ و برگ بیرون میزند چشمهایی با درخشندگی ارغوانی جرقهها زیر چراغهایی شبیه تخم شتر مرغ مثل چراغهایی که به خط شدهاند مثل ارتشی در مراسم رژه ارتشی از کر و لالها انگار مقصودی در سخنگفتن نیست انگار چیزی برای سخنگفتن نیست انگار پراگ در جهانی بیگانه گم شدهاست.
