(شايد بدان سبب كه از هندسه آگاه نبودى)
جوان از خود مىرفت
ساعت ده صبح بود.
دلش اندك اندك
از گلهاى لتهپاره و بالهاى درهم شكسته آكنده مىشد.
به خاطر آورد كه از برايش چيزى باقى نمانده
است جز جملهيى بر لبانش
و چون دستكشهايش را به درآورد
خاكستر نرمى را كه از دستهايش فروريخت بديد.
از درگاه مهتابى برجى ديده مىشد.-
خود را برج و مهتابى احساس كرد.
چنان پنداشت كه ساعت از ميان قابش
خيره بر او چشم دوخته است.
و سايهى خود را در نظر آورد كه آرام
بر ديوان سفيد ابريشمين دراز كشيده است.
جوان، سخت و هندسى،
به ضربت تبرى آينه را به هم درشكست.
و بدين حركت، فوارهى بلند سايهيى
آرامگاه خيالى را در آب غرقه كرد.