خودکشی

خودکشی


(شايد بدان سبب كه از هندسه آگاه نبودى)

جوان از خود مى‌رفت
ساعت ده صبح بود.

دلش اندك اندك
از گل‌هاى لته‌پاره و بال‌هاى درهم شكسته آكنده مى‌شد.

به خاطر آورد كه از برايش چيزى باقى نمانده
است جز جمله‌يى بر لبانش

و چون دستكش‌هايش را به درآورد
خاكستر نرمى را كه از دست‌هايش فروريخت بديد.

از درگاه مهتابى برجى ديده مى‌شد.-
خود را برج و مهتابى احساس كرد.
چنان پنداشت كه ساعت از ميان قابش
خيره بر او چشم دوخته است.

و سايه‌ى خود را در نظر آورد كه آرام
بر ديوان سفيد ابريشمين دراز كشيده است.

جوان، سخت و هندسى،
به ضربت تبرى آينه را به هم درشكست.

و بدين حركت، فواره‌ى بلند سايه‌يى
آرامگاه خيالى را در آب غرقه كرد.

درباره‌ی احمد شاملو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.