۱. سال ۲۰۱۰. خوزه آنتونیو لابوردهتا، در بستر بیماری مرگ بود. همه میدانستیم. با مارچلو و ترینی و دیگر دوستان برنامهای شکل میدهیم برای بزرگداشتاش. خوزه آنتونیو، خوانندهی «ترانهی آزادی» بود، ترانهی «ما»، که هردو غریو مقاومت بودند علیه فرانکو. شبی که برنامه به پایان رسید، در خانهی لوئیجی و الیمه-زوج موسیقیدان اسپانیایی و ترک- درست یک کوچه بالای خانهی من در روستای «تراسموز»، دور هم مینشینیم. پاکو ایبانیِز هم در میان ماست. در میان همهی اسامی، پاکو سرشناستر از بقیه است. روزهاییست که هنوز تبِ «جنبش سبز» گرم است. آنروزها هنوز باورم نمیشد که برای همیشه از ایران رفتهام. پاکو را مجبور میکنم که شال سبزم را روی سرش ببندد. بعدن با همین شال سبز برای «مقاومت ایرانیان» میخواند. کسانی که سینمای ژان لوک گدار را میشناسند از ستایشِ گدار نسبت به پاکو خبر دارند. میگوید: اینهمه لورکا خواندیم، تو یا آواز میخوانی یا چیزی متفاوت بگو که من بخوانم. میگویم: مستم پاکو و غمگین، سرنودا میخواهم، مثلن همانکه در المپیک سال ۶۹ خواندی: «یک اسپانیایی از سرزمیناش حرف میزند.» گیتارش را بر میدارد، برایم میخواند: «حالا اندیشیدن به نامت، رویاهایم را زهرآگین میکند.
۲. دو سال بعد از آن تاریخ به مکزیک میرسم. جایی که سرنودا زیست و مرد. جایی که در چند قدمی خانهی خوان خلمن و خوزهامیلیو پاچهکو زندگی میکردم: آن دوستانِ همیشه، که غیابشان هنوز سنگینی میکند بر سینهام. عصرهای یکشنبه، جمعی از اهل ادبِ مکزیکی در خانهام جمع میشوند. از آن جماعت، یکی از دوستان که تا نیمههای شب میماند، آرتورو لوئراست، از شاعران جوانِ خوب و خوشآیندهی مکزیک. پیشتر با من در ترجمهی شعر کردستان و شعر ارمنی همکاری کرده بود. شب که از نیمه میگذرد، میگوید: محسن، حالا وقت ترانهی توست! و این، یعنی میداند که دیگر از اسپانیایی خستهام و میخواهم به زبانِ خودم برگردم. ولی آن «ترانهی من»، باز هم به اسپانیاییست: ترانهی چیزهای کوچک، اثر مرسدس سوسا. سوسا این ترانه را با اشارتی به «چزاره پاوهزه» و یارش آغاز میکند. میگوید: شاعران پیامبرانند، شاعر «میداند»، بدون آنکه «بشناسد». این تعبیر که سوسا از پاوهزه نقل میکند در واقع عبارتیست از «سان خوان د لا کروز» که آنتونیو گاموندا در بازتعریف مفهوم «معصومیت» همیشه به کارش میبرد. پس از آن، سوسا، با اشارتی به تمام آنها که ناچار به ترک وطن شدند، به اصل ترانه میرسد: «آدمی با خونسردی از چیزهای کوچک وداع میکند. به شیوهای که درختی در خزان بی برگ میماند. در نهایت، اندوه، مرگِ آهستهی چیزهای کوچک است. همان چیزهای کوچکی که همیشه در اعماقِ دل، درد میکنند. آدمی همیشه به همان جاهای قدیمی برمیگردد که در آنها زندگی را دوست میداشت و در مییابد، که همهی آنچه عزیز بود، دیگر غایب است. برای همین، پسرک، حالا فکر نکن که میروی و برمیگردی، چراکه عشق ساده است، و زمان، همهی چیزهای ساده را میبلعد.»
۳. به هیچوجه طرفدار نظریهی «مرگ مولف» رولان بارت نیستم. تئوری «شعر و تن» زامبرانو، برای من به نفسانیت شعر نزدیکتر است. در همان کنسرتی که مرسدس سوسا، «ترانهی چیزهای ساده» را میٰخواند، ترانهای دیگر اجرا میکند از ماریا النا والش. ماریا النا، خود مبارزی سرسخت بود. این ترانه، موضوعی ساده را با ما در میان میگذارد: «اگر بمانم رنج میکشم، اگر بروم میمیرم.» همین شعر ادامه مییابد و سوسا میخواند: «برای همهچیز و پس از همهچیز، ای یار من، میخواهم در تو زندگی کنم.» از خودم میپرسم این «تو» کیست؟ سرنودا در شعری مینویسد: «خاک من؟/خاک منی تو!/ مَردمام؟/مردم منی تو!/ تبعید و مرگ، همانجاست، که تو نیستی. / وَ زندگانیِ من؟ تو بگو، ای زندگیام،/ چیست؟، اگر تو نیستی؟» جستجوی این«تو» تمام جستجوی تبعید است. تمامِ قرارِ آن.