نقد عبدالله کوثری بر ترجمهی اسدالله امرایی از رمان کارلوس فوئنتس
در چند سال اخیر گرایش به ترجمه خاصه ترجمهی متون ادبی، افزایشی بیسابقه یافته است. این گرایش اگر با احساس مسئولیت در برابر خواننده و نویسندهی متن اصلی همراه میبود بیگمان دستاورد فرهنگی بزرگی برای دو دههی اخیر به شمار میآمد. اما متأسفانه چنین نیست و آنچه امروز میبینیم آشفتگی بسیار در کار ترجمه است که اثرات زیانبارش اندکاندک آشکار میشود. هر هفته و هر ماه انبوهی کتاب ترجمه شده، اغلب از نویسندگان مشهور، به کتابفروشیها سرازیر میشود و از آنجا که بیشتر ناشران ما صرفاً به هوای شهرت نویسنده، این ترجمهها را بی هیچ بررسی به چاپ میرسانند، کیفیت این نوع ترجمهها بههیچروی تضمین شده نیست. این آشفتهبازار علتهای گوناگون دارد و از آن میان شاید دو علتی که در اینجا یاد میکنم اهمیت بیشتر داشته باشد: نخست این تصور نادرست که مهمترین (و شاید یگانه) شرط برای مترجم شدن آشنایی با زبان خارجی (اغلب در سطح لیسانس) است. این تصور سبب شده که بسیاری از فارغالتحصیلان دانشکدههای زبان خود را در ترجمهی هر اثر از هر نویسندهای صاحب صلاحیت بدانند. این مترجمان اغلب شناخت عمیقی از زبان فارسی و امکانات آن ندارند و آشنایی آنها با نویسنده به همان کتابی که از او ترجمه میکنند محدود میشود و اصولاً دانش عمومی و ادبیشان حداکثر در محدودهی همان چند کتابی است که در دانشگاه خواندهاند.
علت دیگر، افزایش بیتناسب و به عقیدهی من بیمنطق شمار ناشران است. اینکه چند در صد از این ناشران بهراستی دلبستهی فرهنگ این جامعهاند، بحث دیگری است و در این مجال نمیگنجد. اما اثرات زیانبار حضور انبوهی ناشر کتابنشناس چیزی نیست که از دیده اهل کتاب پنهان بماند. بسیاری از اینگونه ناشران نه خود صلاحیت داوری دربارهی ترجمه دارند و نه علاقهای به نظرخواهی از دیگران نشان میدهند.
در این آشفتهبازار نخست خواننده است که آسیب میبیند، یعنی همان جماعت اندک و بهراستی فداکار بهرغم همهی مشکلات اقتصادی و اجتماعی و… هنوز کتابخوان ماندهاند یا قصد دارند کتابخوان شوند. ایکاش ناشران ما آنروز را پیش چشم مجسم کنند که همین جماعت اندک هم با خواندن چند نمونه از این ترجمهها و تألیفات خود را چنان مغبون ببیند که یکباره دست از کتاب بشوید و ترک مطالعهی ترجمه و غیر ترجمه بگوید.
دیگر نویسندهی متن اصلی است که در آن سر دنیا نشسته و هیچ نظارتی بر ترجمهی آثار خود ندارد و حاصل ماهها یا سالها تراش اوبهگونهای کژ و کوژ به دست خوانندهی ایرانی میرسد.
آنچه گفتیم ما را به نکتهای بدیهی میرساند و آن ضرورت نقدوبررسی کتاب است. اما این انتظار که افرادی بنشینند و همهی کتابهای ترجمه شده را بررسی کنند و نتیجهی این بررسی را بهاطلاع دیگران برسانند، انتظاری غیر منطقی است. تنها میتوان انتظار داشت که هر کس در محدودهی کار و علایق خود گاهبهگاه ترجمه یا تألیفی را از دیدگاه خود بررسی کند و حاصل کار خود را بهگونهای مستدل عرضه کند. امیدوارم این بررسی آغازی برای این حرکت ضروری باشد.
در مورد این بررسی باید به یکی دو نکته اشاره کنم: نخست آنکه در اینجا به کل زبان و کیفیت آن نپرداختهام، اگرچه بهگمان من زبان مهمترین عنصر در ترجمهی ادبی است. اما مشکل زبانفارسی چیزی است که در اغلب ترجمهها و بسیاری از کتابهای تألیفشده بهچشم میخورد و پرداختن به این مشکل همگانی به فرصتی بیش از این نیاز دارد. دیگر آنکه همهی موارد خطا و لغزش را در این بررسی نیاوردهام، چون در این صورت حجم نوشته بیشتر از این میشد و برای چاپ در مجله مناسب نبود. در این بررسی نخست متن انگلیسی، سپس متن ترجمهی فارسی و آنگاه ترجمهی پیشنهادی خود را آوردهام. این را نیز بیفزایم که جملات پیشنهادی من فقط برای بیان معنی درست جملات انگلیسی است و آنها را شکل نهایی این جملات نمیدانم.
***
- We shall have nothing to say about own death.
«ما در ارتباط با مرگ خودمان چیزی برای گفتن نخواهیم داشت.» (ص ۵)
ترجمه نادرست نیست اما نکته «در ارتباط با» است که ظاهراً به این زودیها قصد ندارد از متون ترجمه و غیر ترجمه بیرون برود. عین این جمله در صفحات بعد به صورت بهتری آمد: ما دربارهی…
اما مترجم محترم جملهی نخست را تصحیح نکردهاند و این نشان میدهد که ایشان علاقهای به بازخوانی ترجمهی خود ندارند.
- He was afraid that consigningit [sentence] to paper would make it real, with fateful consequence.
«میترسید وصیت مرگ بیاورد و پیامد محتومی به دنبال آن بیاید.»(ص ۵)
نمیدانم مترجم محترم «وصیت» را از کجا آوردهاند. ترجمهی این عبارت چنین میشود:
میترسید این جمله همین که بر کاغذ بیاید به واقعیت بپیوندد و پیامدی مرگبار [محتوم، شوم]داشته باشد.
- The least annoying of noises.
«کمترین صداهای آزار دهند»(ص ۵)
کمآزارترین صداها
- He liked to imagine that by touching something morbid thoughts would dissipate, would cling to the material and physical.
«دلش میخواست تصور کند که با لمس بعضی چیزها افکار هولانگیزش پراکنده میشود و بهذات و معنی میچسبد.»(صص ۵ و ۶)
خوش داشت تصور کند که اگر شیئی را لمس کند این افکار تیرهوتار [شوم] دست از سر او بر میدارد و به آن چیز مادی ملموس منتقل میشود.
- …displayed on its tropod near the window
«…که از گیرهی سه پایهی کنار پنجره آویزان بود.»(ص ۶)
چنانکه میبینیم در جملهی انگلیسی نه گیرهای هست و نه فعلی حاکی از آویزان بودن، نیازی هم به اضافهکردن چیزی نبوده. ترجمهی این جمله بدین قرار است:
…که روی سه پایهای کنار پنجره قرار داشت.
- Tenaciously forgotten so that he would not have to recall, ever again
«چنان از یاد برده بود که دیگر بهخاطر نمیآورد، مجبور نبود بهیاد بیاورد…»(ص ۷)
که تعمداً فراموش کرده بود تا ناچار نباشد بار دیگر بهیاد بیاورد…
- Could it be the original space…
«آیا میتوان آن را فضایی بدیعی به حساب آورد؟»(ص ۷)
آیا این همان مکان آغازین بود؟
در دنبالهی همین جمله initial memory به «خاطرهای که ملکهی ذهن شده» ترجمه شده است. که در اینجا نیز باید همان خاطرهی آغازین یا خاطرهی ازلی باشد.
- It was a crystal seal. Opaque but luminous. That was its greatest marvel, in its pace on the tripod by the window…
«مهری بلور بود. مات و در عین حال شفاف. بزرگترین مایهی شگفتیاش بود. روی گیرهی سهپایهی دم پنجره…»(ص ۸)
جملهی «بزرگترین مایهی شگفتیاش بود» معنای دیگری دارد. مقصود از جملهی انگلیسی این است که مات بودن در عین شفافیت عجیبترین خاصیت این مهر بود. در مورد جملهی بعد نیز توضیحی لازم نیست، چون قبلاً به آن اشاره کردهایم.
- …who was so faithful to the composition that even knowing by memory, he had to have it before his eyes as he directed…
«…که آنچنان به تصنیف موسیقی ایمان داشت که حتی به ذهن سپردن نتها در نظرش مثل این بود که ارکستر را رهبری کند…»(ص ۸)
…که آنقدر به متن اثر وفادار بود که اگرچه آن را از بر داشت باز میبایست در وقت اجرا [رهبری ارکستر] متن را پیش چشم بگذارد.
- The danger altered everything.
«خطر جای همهچیز را گرفت.»(ص ۹)
خطر همهچیز را تغییر داد.(عوض کرد)
- To see and to touch the crystal seal also meant to savor it, as if it were, more than a vessel, wine from an eternally flowing stream
«دیدن و لمس مهر بلوری به این معنی بود که آن را حفظ کند. گویی چیزی بیشتر از قرابه است، شرابی از نهری جاویدان وجاری»(ص ۹)
تماشای آن مهر بلورین و دست ساییدن بر آن درعینحال به منزلهی نوشیدن آن نیز بود، چنانکه گفتی آن مهر بیش از آنکه ظرفی باشد، شرابی بود از نهری جاودانه جاری.
- …and then an unwanted rush of saliva, the uncontrollable drool of a mouth fitted with yellow dentures.
«و بعد آبدهانی که قادر نبود جلو آن را بگیرد جاری شد و با دندانهای مصنوعی زردش جور در میآمد…»(ص ۱۰)
اینجا fitted with به دهان بر میگردد نه به آبدهان. پس میتوان چنین نوشت:
و بعد سیلان ناخواستهی آبدهان، جریان بیاختیار بزاق از دهانی با یک جفت دندان مصنوعی زرد شده.
- …as if they, Mozart, Bach, Berlioz, were inscribing the score upan that brow…
«…گویی خود آنها، موتسارت، باخ و برلیوز پارتیتورها را بر آن پیشانی نوشتهاند…»(ص ۱۱)
واژهی پارتیتور در متن انگلیسی وجود ندارد، مترجم هم توضیحی ندادهاند که این اصطلاح به چه معنی است. ترجمهی ساده و همهفهم این جمله چنین میشود:
انگار موتسارت، باخ و برلیوز نتهای موسیقیشان را بر آن پیشانی نوشته بودند. نکتهی دیگر عوض کردن زمان فعل است که در این ترجمه نمونههای فراوانی دارد و ما به بعضی موارد اشاره خواهیم کرد.
- Was it dangerous, a crystal seal that perhaps contained all memories of life yet was as fragile as they?
«آیا خطرناک بود؟ مهر بلورینی که شاید همهی خاطرات زندگی را در بر میگرفت آیا به همان اندازه شکننده بود؟»(ص ۱۴)
آیا این شی خطرناک بود؟ مهر بلورینی که شاید همهی خاطرات زندگی را در بر میگرفت اما خودش درست مثل آنها شکننده بود.
- almost like a beginner
«مثل شیرینپنجهای مبتدی»(۱۵)
شیرینپنجهی مبتدی به راستی ترکیب غریبی است. اما مشکل فقط در اینجا نیست. بهتر است کل جمله را از اول ببینیم.
- He had decided, seated idly at the piano and slowly picking out, almost like a beginner, a bach partita, that the crystal seal would be his living past, the receptacle of all he had been and done.
«بیخیال سر پیانو نشست و به آرامی آهنگهایی از آن در آورد، درست مثل شیرینپنجهای مبتدی، پارتیتای باخ را زد، گویی مهر بلورین خاطرهی زندهی گذشته اوست، نهنج همهی آنچه بوده و کرده.»(ص ۱۵)
همانطور که پشت پیانو نشسته بود و بیخیال و سرسری، مثل شاگردی مبتدی، پارتیتایی از باخ را مینواخت، به این نتیجه رسیده بود که مهر بلورین گذشتهی از یاد نرفتنی او خواهد بود، انبانی انباشته از آنچه بوده بود و کرده بود.
- Even the space between the eyebrows, which becomes more noticeable over the years, had in him become over grown and obscured by the uncontrollable eyebrows sprouting in every direction like those of Mafistopheles, at angle he deemed frivolous to groom beyond an impatient shoo-fly gesture.
«حتی فاصلهی میان ابروها که طی سالها چشمگیرتر میشود با موهای فراوان و نامنظم و چپاندرقیچی از بین رفته بود و به مفیستوفیل شباهت پیدا میکرد، گوریدهای که مرتبکردن آنرا بهنوعی حماقت میدانست که از حالت مگسپرانی ناشکیب درآورد.»(ص ۱۲)
حتی فاصلهی میان ابروها که با گذشت زمان بیشتر به چشم میخورد، در چهرهی او با رشد نابهجای موهای سیخسیخ و مهارناشدنی، مثل ابروهای مفیستوفلس، از میان رفته بود. کپهای موی بههمریخته که مرتب کردن آنرا کاری بیهوده میدانست و فقط گاهبهگاه دستی سرسری بر آن میکشید.
- The wager was that this object so bound up with his life, would resist death, and that in some mysterious, perhaps the supernatural way the seal would maintain the tactile warmth, the sharp sense of smell, the sweet savor, the fantastic sound and inflamed vision of its owners life.
«شرط این بود که شی چنان با زندگی او آمیخته است که مرگ را مغلوب میکند و به روشی اسرارآمیز و شاید تا حدودی به شیوهای غیر طبیعی، این مهر گرما، حس شامهی قوی، شیرینی و حلاوت، صدای رویایی و ورم ملتحمهی صاحب آن را در خود نگه میدارد.»(ص ۱۶)
چنانکه میبینیم در جملات بالا حالت شرطی رعایت نشده است.
ترجمهی پیشنهادی: شرط این بود که این شی، این مهر که تا این حد با زندگی او پیوند خورده بود، در برابر مرگ تاب بیاورد و بهشکلی اسرارآمیز یا شاید فوقطبیعی، آن گرمای ملموس، آن بوی تند، آن طعم شیرین، آن صدای جادویی و تصویر پرالتهاب زندگی دارندهاش را در خود حفظ کند.
ظاهراً نه مترجم محترم و نه ویراستار ایشان نگران این نکته نبودهاند که «ورم ملتحمه»، یعنی «التهاب انساج اطراف چشم» در این میان چه مناسبتی دارد.
- Memory was not something that over flowed or was shoehorned into the shape of the object.
«خاطره چیزی نیست که سر برود یا پاشنهکشی به شکل شی باشد.»(ص ۱۶)
سالها پیش در مقالهای از آقای ابوالحسن نجفی خواندم که مترجم وقتی میبیند جملهاش معنایی منطقی ندارد، باید به این نکته فکر کند که نویسنده دیوانه نبوده که جملهای بیمعنی بنویسد. پس لابد ترجمهی من ایرادی دارد. اما ظاهراً مترجم محترم فرصتی برای بازخوانی نوشتهی خود و تفکر در این موارد نداشتهاند.
خاطره چیزی نبود که [از طرف خود] سر ریز کند یا به زور [یابه زبان خودمانی به ضرب پاشنهکش] به قالب چیزی در آید.
- …once he had decided to reject wealth without glory, and power without greatness.
«زمانی که تصمیم گرفت ثروت بدون شکوه و قدرت بدون عظمت واقعی را بپذیرد…»(ص ۱۵)
نخست به زمان فعل توجه کنید که بیهیچ ضرورت عوض شده و در واقع زمان رویداد را عوض کرده. دیگر آنکهreject به معنای رد کردن است نه پذیرفتن. این شاید اشتباه چاپی باشد. ضمناً بهجای شکوه باید افتخار مینوشتند.
- an image –equally obvious- was different.
«یک تصویر به همان نسبت آشکارا، فرق دارد.»(ص ۱۶)
تصویری، همانقدر آشکار[بدیهی] چیز دیگری بود.
«لوفت وافهها بیامان بمب میریزند…»(ص ۲۹)
مترجم محترم در دو مورد لوفت وافه را نوعی هواپیما پنداشتهاند، اما در ص ۴۴ معنای درست آن(نیروی هوایی آلمان) را آوردهاند. این از مواردی است که نشان میدهد ایشان حتی یکبار هم نوشتهی خود را مرور نکردهاند، وگرنه این اشتباهات راتصحیح میکردند. ضمناً در همین صفحهی ۲۹ در همهی موارد دیگر محله معروف لندن، کاونت گاردن (Covent Garden) که از قدیم مرکز تئاتر این شهر بوده بهصورت کانونت گاردن آمده، حتی درپانوشت.
- Nevertheless, as he regarded himself with deep regard (and liking his likeness)
«بیتردید وقتی خودش را حسابی تحویل میگرفت(و از شباهت خودش خوشش میآمد)…»(ص ۳۸)
با اینهمه وقتی خوب خود را ورانداز میکرد(و از تصویر خودش خوشش میآمد)…
چنانکه میبینیم مترجم محترم اعتقادی به آوردن معادل درست برای کلمات ندارند. سطر پایین این جمله: «تصویری که آن زن نابود کرده بود» نیز نادرست است و باید چنین باشد: تصویری که زیر تصویر آن زن محو شده بود.
- در ص ۳۹ a pathetic figure را هیکلی مهربان ترجمه کردهاند و از اینکه هیکل چگونه میتواند مهربان باشد اصلاً تعجب نکردهاند و بههیچ فرهنگ دو زبانهای نیز رجوع نکردهاند تا بیننده معادلpathetic ، رقتانگیز و تأثرآور است. بنابراین معادل مناسب سیمایی رقتانگیز است. به این جمله در همان صفحه نیز توجه کنید:
- …and the red aureole that lit up the crouching city
«…هاله سرخی که شهر را به زانو در میآورد…» (ص ۳۹)
هالهی سرخی که شهرِ در خود خمیده(قوز کرده) را روشن میکرد.
و نیز در همان صفحه:
Don’t waste any shilling in the gasmeter
«یک شیلینگ هم بابت کنتور گاز نده»(ص ۳۹)
بیخودی پولت را توی کنتور گاز نریز.
- Then why do they send children to the country? Gabriel asked as they careened down the read in his yellow sport car…
وقتی توی ماشین زرد اسپورت در جاده یکبری شدند ماشینی که بهرغم بادی و سردی هوا کروک آن پایین بود، گابریل پرسید: «پس چرا بچهها را به خارج شهر میفرستند؟».(ص ۴۲)
ترجمهی این چند جمله چنین میشود:
…همانطور که اتومبیل زرد اسپورت که کروکش را به رغم سردی هوا پایین داده بودند، توی جاده بالا و پایین میپرید و کژ و راست میشد، گابریل پرسید…
- Nature endures as the city dies
طبیعتی که مرگ شهر را تاب میآورد»(ص ۴۳)
شهر که میمیرد، طبیعت دوام میآورد.
- In the living room two wooden stools were set apart at the distance –Ines calculated instinctively- of a body lying full length.
توی اتاق نشیمن دو نیمکت چوبی با فاصله قرار داشت. اینس از سر غریزه حساب کرد که روی هر کدام یک نفر به راحتی میتواند دراز بکشد.»(ص ۵۱)
دریافت نادرست مترجم از جملهی انگلیسی سبب شده که stool (چهارپایه) تبدیل به نیمکت بشود. ترجمهی سر راست این جمله بدین قرار است:
در اتاق نشیمن دو چهارپایه دور از هم گذاشته بودند، اینس بهطور غریزی برآورد کرد که فاصلهی دو چهارپایه درست به اندازهی قد آدمی است که دراز کشیده باشد.
در همان صفحه عبارت عجیب نیمکتهای کفنودفن را هم میخوانیم که در واقع همان چهارپایههای زیر تابوت است.
-در صفحه ۵۵ واژه عجیب خوشنمک را معادل striking آوردهاند که بهمعنای گیرا و جذاب است.
- However often it was repeated, the work surprised him, his musicians, and the audience.
«هر چند اغلب تکرار میشد، اما کار او را با نوازندههایش و مخاطبانش غافلگیر میکرد.»(ص ۱۰۰)
این اثر هر قدر هم که تکرار میشد، باز هم خود او و هم نوازندگان و مخاطبان را غافلگیر میکرد و یا: این اثر هر قدر هم که تکرار میشد باز برای او، نوازندگان و مخاطبان تازه بود.
- در صفحه ۱۰۲ میخوانیم: «صحنهی مرگ آغاز رمان پسران دوما.» توضیحی که لازم است و مترجم محترم از خواننده دریغ کردهاند، این است که اپرای لاتراویاتا اقتباسی است از رمان مادام کاملیا نوشته آلکساندر دومای پسر (Dumas Fils) و نه پسران دوما.
- music is the art that transcends the ordinary limits of its own medium: sound
«موسیقی هنری است که محدودیتهای عادی واسطهی انتقال خودش را فرود میآورد و منتقل میکند که همان صداست.»(ص ۱۰۷)
به راستی جملهی بالا چه معنایی دارد؟ آیا مترجم محترم و ویراستارشان میتوانند برای ما توضیح بدهند؟
موسیقی هنری است که از مرزهای معمولی رسانهی خود، یعنی صدا، فراتر میرود. یا: موسیقی هنری است که مرزهای معمول رسانهی خود، یعنی صدا را پشت سر میگذارد.
- …passions that Mephistopheles and Faust offer her-and that are as attainable as Tantaus’s fruit.
«عشقی که مفیستوفیل و فاوست، به او تقدیم میکردند-که مثل میوهی تنتالوس در دسترس بود»(ص ۱۰۸)
نخست اینکه من نفهمیدم چرا نام مفیستوفلس که در همهجای متن انگلیسی بههمین صورت آمده، در همهجای ترجمه تبدیل به مفیستوفیل شده. اما نکتهی مهمتر: ظاهراً مترجم محترم و ویراستار ایشان تنتالوس را نوعی میوه پنداشتهاند و گویا ضرورتی هم نداشته که به کتاب مرجعی مثل دایرهالمعارف فارسی رجوع کنند و بخوانند که: «تانتالوس، در افسانههای یونانی، پادشاه لیدیا… بهعلت جسارتی که به خدایان کرده بود زئوس او را به جهنم سرنگون کرد و در آنجا همواره در رود عظیمی مغروق است و از بالای سرش میوهها آویزان، ولی با عطش شدید و گرسنگی زیاد آب از او میگریزد و دستش به میوهها نمیرسد.» پس ترجمهی آن جلمه چنین میشود:
شور و شهوتی که مفیستوفلس و فاوست به اینس عرضه میکنند و برای او همانقدر دسترسپذیر است که میوهها برای تانتالوس.
- «بعد از آنکه کارشان را کردند.»
یکی از ویژگیهای این ترجمه گزینش معادلهای مبتذل و اغلب تحقیرآمیز برای کلمات و عباراتی است که در متن انگلیسی چنین باری ندارند. آنچه در اول سطر آوردیم بهجای «بعد از عشقبازی» آمده، در جایجای کتاب نیز واژه «فقره» را بهجای آلت، نرینگی و… آوردهاند. همچنین «بههم آمدن» که معادل نادرستی است برای کام گرفتن از هم، همبستر شدن و پیوند جسمانی.
- You had never been with a man
«تو هیچ وقتی با مردی نبودهای.»(ص ۱۱۷)
چنانکه قبلاً نیز اشاره کردم در این ترجمه در بیشتر موارد زمان افعال عوض شده، بنابراین خواننده گاه گیج و حیران میماند و زمان رویدادها را گم میکند. نمونهاش همین جمله است. آنچه گابریل به اینس میگوید به زمان اولین دیدارشان در لندن برمیگردد. فعل جملهی انگلیسی هم گویای همین است. پس جمله باید چنین میبود:
تو تا آنوقت با مردی بیرون نرفته بودی [یا همبستر نشده بودی]
- This was the young conductor who had drawn such unsuspected sounds –latest? no, lost –from Debussy, Ravel, Mozart and Bach.
«این رهبر ارکستر جوان بود که صداهای غیرمنتظره را ازدبوسی، راول موتسارت و باخ درمیآورد. پنهان؟ نه گمشده.»(ص ۱۲۶)
نکته در این دو کلمه آخر است که در جملهی فارسی معنای روشنی ندارد، در حالیکه در جملهی انگلیسی جای آنها و معنی آنها روشن شده است.
همین رهبر ارکستر جوان بود که صداهایی تصور ناپذیر-پنهان؟ نه، گم شده- از آثار دبوسی،راول…
- …now the old fragile 78 rpms had been replaced by the nove.lty of 33 ½ LP.
«حالا دیگر صفحه شکنندهی هفتادوهشت دور با صفحههای الپیسی و سهویکسوم دور جایگزین شده بود…»(ص ۱۰۱)
اگر در مقالات شتابزده روزنامهها این ترجمه نادرست؛ جایگزین شدن چیزی با چیز دیگر را ببینیم جای کلمه و تعجب نیست، اما در ترجمهی رمان این لغزشها روا نیست. چرا ننویسیم:
حالا دیگر صفحههای جدید الپی(سیوسه دور) جای صفحههای شکنندهی هفتادوهشت دور را گرفته بود.
- In his hand Gabriel Atlan–Ferrera held and stroked the smoth shape of the crystal seal…
«گابریل آتلان فرهرا مهر بلورینی را بازی میداد…»(ص ۱۲۸)
میدانیم بازی دادن معنایی غیر از بازی کردن با چیزی دارد.
- …asking him whether in fact music is the one art that transcends the limits of its own means of expression, which sound, in order to manifest itself in such sovereign fashion in the silence of a Mexican night
«…با او حرف میزد، میپرسید آیا موسیقی در واقع تنها هنری است که محدودهی خود را تا حد بیان تنزل میدهد، که همان صداست تا خود را در این قلمرو پرطرفدار در سکوت شب مکزیک جا بیندازد.»(ص ۱۲۹)
من این ترجمه را پیشنهاد میکنم:
…و از او میپرسید آیا موسیقی بهراستی تنها هنری است که از محدودهی ابراز بیان خود، یعنی صدا فراتر میرود تا شکوه و قدرت مطلق خود را در این شب ساکت مکزیکی به تماشا بگذارد؟
- I want to see him to make amands.
«میخواهم او را ببینم و اصلاح کنم.»(ص ۱۳۲)
میخواهم او را ببینم تا جبران کنم.
The men will have dug a space deeper than wide.
مردان گودال عمیقی میکنند که عمق آن از گشادیاش بیشتر است.»(ص ۱۴۱)
که البته منظور این است که عمق آن از پهنایش بیشتر است.
- Swift clouds not only bear wind and noise but are possessed of time.
«ابرهای گذرا نهتنها باد را تحمل میکنند و سروصدا راه میاندازند بلکه زمان را هم نشان میدهند.»(ص ۱۴۴)
ابرهای گریزان نهتنها باد و همهمه را درون خود دارند، بلکه حامل زمان نیز هستند.
- She knew that nothing underscores the advance of years like changing hair styles. Every time a woman changes her hair do she adds a couple of years.
«[اینس]میدانست که چیزی جز آرایش مو نمیتواند گذر سالیان را کماهمیت جلوه دهد. هر بار که زنی آرایش مویش را عوض میکند چند سالی جوانتر میشود.»(ص ۱۶۰)
ترجمهی صحیح چنین است:
اینس میدانست که هیچچیز مثل تغییر آرایش موی سر، گذشت سالیان را نمایان نمیکند. هر وقت زنی آرایش مویش را تغییر میدهد، دو سه سالی بر عمر خود اضافه میکند.
- I think it wasn’t that you were not discriminating enough, but actually that your were easily embarrassed and that’s why you made your choice public.
«نه. فکر میکنم تو تبعیض کافی قائل نمیشدی، در واقع خیلی زود دستوپایت را گم میکردی و خودت را لو میدادی.»(ص ۱۶۵)
نه فکر میکنم مسئله این نبود که تو آنجور که بایست بین آدمها فرق نمیگذاشتی، مشکل در واقع این بود که…
- There’s never a story that doesn’t have it’s ghosts.
«هیچ داستانی وجود ندارد که حاشیه نداشته باشد.»(ص ۱۶۶)
نمیدانم به چه دلیل حاشیه جای اشباح را گرفته است. همین اشتباه در ص ۱۷۲ نیز تکرار شده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانوشت:
(*). اینس، نوشته: کارلوس فوئنتس، ترجمهی اسدالله امرایی، ۱۳۸۲
(۱). مشخصات ترجمهی انگلیسی این کتاب:
Carlos Fuentes, Ines, translated by Margaret Sayers Peden, Farrar, Straus and Giroux, 2000
برگرفته از: شمارهی ۷۵و۷۶ (دی و بهمن ۱۳۸۲) مجلهی کتاب ماه ادبیات و فلسفه
یک یادداشت
Pingback: آسیبشناسی یک بحران | میدان