میخواستم سیمایِ مادر را
در شعری بنشانَم
از پُشتِ غُبارِ چهل و شش سال
پس از نخستین دیدار…
امّا نمیشود دور شوم
و به چشمانداز آرَم
غُبارِ نشسته بر چهرهی خود را…
در قَلَمروِ خاموشی
«شرمآور است… هیچ حسرتی شما را نیست.»
و نیازمندانِ محنتکش همه ساکتاند
خاموششان کردهاند
با آن صَدَقات
میبایست دشنه میخریدند
نه که فراموش کنند
امّا بهجایِ آن، زبانِ خود را به دندان جویدند
درست مثلِ بردگانِ «دوزخِ» دانته
افتادند در حُفرهی گور
درونِ دَخمهی نوشگاهها، در سایهی پارچهایِ آبجو
این ستم شرم میآفرینَد
و قُربانیانِ خودکشی…