میکوشد بیاید به درون
لحظه
میکوبد بر پنجره، هنگام که باید رفت
فراسوی هرچه در اتاق است،
امّا باید فرود بیآید راست.
پروردگارا، رسید آن هنگام،
و من باید به پا خیزم و شروع کنم
بگردم در خانه ی خالی پدرم
به دنبال چیزی که بر تن کنم
یا عریان شوم از آن
تا بتوانم زانو بزنم
و برآورم آن واژه را که نمیتوانم گفت
مگر زمانی که سلخ شود خردم به تمامی.
این هم آن بافتنی خاکستری
که می وشید پدرم در سرما
رُستهاند تارهای پکیده بر سراسر آن
مثل موهای خاکستری تنش.
برق میزنند مهمیزهای خروس جنگیش
نیز، در نور دست خشک من.
و این هم کلّهی آن گرازی
که من زمانی شرکت کردم در کشتنش با دو پیکان:
دو چیز از زندگانی
لاقید و انجیل-خوان پدر
و بهترین و ساکن ترین لحظهی زندگانی من
در انتظار مباهات در کلّهی یک گراز.
هیچ. شاید میباید
از این هم بیشتر احساس بیهودگی کنم.
الیاف تنیدهی عصب را به تن میکنم
و موهای خاکستری پدر بلند قدّم
میرویند در گور خشک مثل کُرک،
میبندم مهمیزهای خروسیاش را بر پاشنههایم
و زانو میزنم در در زیر آسمان باز.
بر سر میکشم کلّهی تو خالی گراز را
چشم میدوزم مستقیم به بالا
با سُوسُوهای چشمهای شیشهایش
که کور میکنند هر چه را که بخواهد نگاه کند به درون
و وا میدارندش که بگوید کلمات را.
پر میشود آسمان شب با نور
شکار: با برگأها
و عرق و لهله زدن سگ ها
آن جا که باید سخت کوشید تا نفسی فرو بُرد
یک نفس، و حبس کرد آن را در سینه.
من بر میکشم نفس حیات را
برای گراز مرده:
میگیرمش از هوای ساکن،
نگاهش میدارم در دهان صلب گراز،
و میبینم:
مردِ از نو جوان شدهای را با کمانی
و پیکانی سبزرنگ که کشیده است آن را تا بناگوش
ایستاده در عمق جویباری کوهستانی
ساکنتر از درختان یا صخرهها،
منتظر و خیره
جانوران، فرشتگان
کمابیش همان قدر بیجنبشم من اکنون
جنبش پر شوری در اطرافم به راه میافتد
از سگانی که بر میجهند از آب
ماه و ستارگان جمب نمیخورند
دندانهایم را به هم میفشارم، و باز میشود
دهانم، یک وجب، به زور دندانهای نیش
میگذرد کلمهای ازمیان لبههای بستهام
میدرم سگی را با دندان، می فتد، میافتد باز
همچنان دست و پا زنان، رو بر میگرداند و میمیرد
شناکنان. حس میکنم که تک تک موهای پشتم
میایستند راست در سوراخ سوزن
آنجا که مو بود
بر روی سرم میایستد
انگار که آن جا است
ساکن است مرد؛ ساکنتر است: ساکن
آری.
چیزی میتابد از او
مثل پرتو آفتاب، یا ستاره.
پیش میروم به سوی او
(جانوران، فرشتگان)
با نور که در من ایستاده است،
پوشیده با سگان، امّا آب
کج میشود با صدای زه کمان
اختران تنظیم میکنند تمام مدارهاشان را
صدائی که بر میخیزد از انگشتانش،
مثل کلمهای مضراب خورده، به تندی رسوخ میکند
دوباره در من، درختان میکوشند رقص کنان
دست و پا چلفتی بیآیند بیرون از جنگل
من چیز دیگری گفتهام
و در زیر، زیر آب،
میرقصند سنگریزههای خوابآلود
بر بستر جویبار
جهان چون تختههای خشک صدا میکند
میتپد با تپش قلب
با تپش استخوان
و هر تصویری از مرگ
قرمز میشود در سر من
مردِ خون تکان نمیخورد
پدرم بر تنم رنگ باختهاست
سگهایِ خون
بر گوشهایم میآویزند،
استخوانهای سایهوار اندامها
کلافهای خورشید بر آب
با هم انبوه میشوند به سیاهی
ماهتاب، ماهتاب
خورشید سوار میشود بر تاجم
و من میافتم؛ فرو میغلطم
در آب؛
از زبانم خون میجوشد
راهی اقیانوس؛
کنار میرود، میبینم
درختها را که کش میآیند و میدرند، میبینم او را
که نگاه میکند بالا
درون خُودِ مُوئی
من مینگرم به بالا از درونِ
سکونِ کاملِ کشتن با دو پیکان.
دیدهام که خوک مرا میبیند وقتی میکشم او را
و من آنچنان ساکنام که امید داشتم باشم.
هنوز همچنان ساکنم، و هنوز.
بافتنی پدرم
هجوم میبرد بر من در تاریکی.
نمی بینم چیزی را، امّا فقط برای لحظهای
چیزی در من میگذرد
مثل یک حادثه، یک نگاه غافل
مثل انفجار یک ستاره
شش میلیون سال دور از اینجا
که دارد نورش تمام میشود
درست زمانی که در من میگذرد.
خون گراز میراند در رودخانه
میبرد با خود تصویر زندهیِ
قاتلترین سکون مرا.
شتاب میگیرد
و قلب من میتپد
خون مرغ زنگ میزند روی پاشنه های من
تازگی، انگار نزدیک زخم مرگ
یا فرار. من کمابیش ارتفاع میگیرم
از کف، از گور پدرم
سینه خیز میروم،
و بعد برمیخیزم
آنچنان که معمولاً بر میخیزم.
در می آورم کلّه ی گراز را،
و قلاّبها و بافتنی له له زن را
و پائین میروم از پلّه های غبارگرفته
و هرگز دیگر باز نمیگردم.
مطمئن نیستم که چه گذشت
یا این که چیزی گذشت،
امیدم تنها این است که
افکار بیربطی که فکر میکند شخص
هنگام که میکوشد نیایش کند
نیایش باشند
و من توانستهام که با ابزار خودم
برسم به آن جایگاه شناوری در بلندی
که بتوانم در آن با هرکس
به جز پدران حنیف—
آنها که دیدند فرشتگان میآیند،
تنهاشان درخشنده در بوته
و کُرک برّهها و چشمان جانوران،
تا پاسخ دهند به هر سئوالی که میپرسیدند مردمان
به زبان بهشت
با تصویرهای زمینی
قادر متعال:
پیشگوئیها، آتش در برجهای گناه آلود،
تباهی و بارآوری بر خاک،
ذرّت، ملخ و خاکستر،
جمجمهی شیر که میتپد با عسل،
خون نخستین زایمان،
دوشیزهای که با نگاهی بارور شد
مثل یک ستاره ی درحال انفجار
و فرزندی که از نور تمام زائیده شد—
جائی که من میتوانم بگویم، تنها، و به راستی،
که سکون من چنان سبع بود،
که مخم چنان پر خون،
که دست راستم چنان ساکن،
که گرمای گور پشمی پدرم
چنان عشقبار
و پاشنههای تیز کشتار پَردار چنان
بلندی بخش
که خرد چنان مرده
که چیزی مهم میتوانست باشد:
که، اگر ناشنوده،
میتوانست جوری گفته شده باشد.